خودت را به دیوانگی بزن

شاد بودن، خندیدن و قهقه های از ته دل گاهی لازمه اش دیوانگی ست. حتی اگر اهلش نیستی، گاهی خودت را به دیوانگی بزن. عقل را به سخره بگیر و بخند. دستانت را روی قلبت بگذار و تپش هایش را احساس کن. زندگی همین لحظه های دیوانگی ها ی ماست و مابقی، همه اش شوخی ست. 

از اتفاقات امروز

امروز که بلاگفا روی هوا بوده و کلی بلاگرا دل نگرونن که قراره بعدش چی بشه و نکنه وبلاگامون دوباره نیست و نابود بشه، خوشحالم که بیشتر از دو ماه پیش اومدم اینجا و نوشته هامو نوشتم. اما یادم میمونه آدم نمیدونه فردا چی پیش میاد پس نوشته های مهم و دوست داشتنیم رو باید یه جای معتبر تر موندگار کنم.

جدا از این، حالا که دارم خودمونی تر مینویسم امشبو، بگم که یادم نره هیچ وقت روی قید های تاکیدی مثل  "هرگز" حساب باز نکنم. فک میکردم هیچ وقت هیچ چیز مثل قبل نمیشه، اما با هم بودنمون امروز مثل گذشته بود! و من نمیتونم تا اطلاع ثانوی احساسی که دارم رو نادیده بگیرم یا دور بندازم. فقط کنترلش میکنم همین. 

فردا هم می گذرد ...

بی دلیل خسته ام! شاید هم بی دلیل نیست و زاییده ی تکرار و گذر ملال آور روزهاست. تنها بودن ها. رفت و آمد آدم ها. می آیند، می روند و در این میان تویی که فقط باید نظاره گر باشی. نمی دانی فردا کدام رویِ زندگی از آن توست؟ قرار است روز " آمدن ها " ی ناگهانی باشد و مرکز توجه واقع شدن ها، یا از همان روزهای خاکستری ملال انگیز؟ قرار است با دهان بسته بخندانی و تظاهر کنی یا خودت باشی با تمام کاستی ها؟ فردا هم می گذرد، درست مانند امروز! فردا هم غیر قابل پیش بینی ست، درست مانند امروز! می شود فردایی هم از راه برسد که شبیه امروز نباشد؟ 

"رشته ی جان مرا در پیچ و تاب انداخته"

همیشه از خودم در عجبم ! از این که چطور میتونم بی سر انجام و بی مقصد کسی رو انقدر دوست داشته باشم که نتونم ذره ای کینه ازش توی دلم نگه دارم . نتونم برم و پشت سرم و نگاه نکنم . نتونم برم و سال ها خاطره رو با بالاترین وضوح فراموش کنم . همیشه طوری رفتار کنم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . انگار من هستم که همیشه اینجا باشم . انگار قلبی دارم که هر چی زخم میبینه دوباره سبز میشه ، دوباره میتپه . دوباره رویا می بافه ، دوباره آغوششو باز میکنه ، دوباره میخنده . نمی دونم تا کی و کجا دووم میارم و همین طوری که هستم باقی میمونم ؟! تا چند نفر قراره بیان و ضربه ها بزنن و برن ؟! تا کجا قراره هر بار فرار کنم و به گوشه ی امن و آدمهای نزدیکم پناه بیارم ؟! تا کجا قراره بازیچه ی قلب و عقلم باشم و ندونم دارم به راه کدوم میرم ؟! 

کاش مغزمون ، کاش قلبمون ، هر کدوم یه دریچه داشتن تا آدما و فکرا و احساسات و خاطره های اضافی و مضر رو بیرون بندازیم ، یه نفس عمیق بکشیم و به ادامه ی زندگی برسیم ! 

کسی که هستم رو دوست دارم و فقط نگرانشم . پشیمون نیستم . کاش فقط بتونم بیشتر هواشو داشته باشم !

پایان هفته

بعضی روزهام، مثل امروز، به قدری شلوغ و پر اتفاقه که جبران تمام روزهای سرد و بی احساس هفته میشه! به قدری که در انتها باید برای فرار از سردرد، به سراغ قرص و خواب برم. و امان از اینکه فرداهای شلوغ هم در انتظاره!

اما خوشی هاش به تمام این خستگی ها و خارج از چهارچوب روزمرگی بودن میرزه. 

دیدن غروب خورشید از ارتفاع، دیدن تمام نزدیکان و شاد بودن و خندیدن کنارشون، به طعم شیرین کیک تولد و جاده ی شب و چراغ های دوردست و خستگی انتهای روز، خلاصه ای از مهم ترین و دلچسب ترین لحظه های امروز بود. 

پرونده ی امروز و این هفته رو ببندیم ؛ به امید، فردا و هفته ی بهتر. 

مگر می شود از خویش گریخت ؟

مغزم آرام اما متلاطم است . تلاطمش شاید برای افکاری ست که گمان می کردم امشب می توانم به واژه مبدلشان کنم اما در هجومشان درماندم ! حال نمیدانم از آرامش انتهای شب بگویم و اعجاز موسیقی ، یا خاطره هایی که برای یادآوریشان یک کلمه ، یک سکانس ، یک مکان یا هر چیز کوچک دیگری کافی و دردآور است . اما میان این دو هم اشتراکاتی برای گفتن هست . همان نواها و نت های کشنده ای که به محض شنیدن دوباره شان بدنت یخ می کند و پرت می شوی درست در آن مکان و آن لحظه . فرقی نمی کند روزی با آن نوا به آرامش میرسیدی یا از هیجان لبخند بر لبانت می نشست ، تکرار آن لحظه کبودت می کند . 

شاید گاهی لذت میبریم از این کبود شدن ها که به اراده ی خود به سراغشان می رویم ! می خواهد یک فیلم باشد ، یک آهنگ ، یک نوشته یا یک عکس ! شاید دلمان برای آن لحظه که آن خاطرات چون سیلی به سمتمان پرت میشود هم تنگ می شود . چیزی که باید با آن مواجه شد این است که نمی شود از گذشته فرار کرد . نه اینکه ما جزئی از گذشته باشیم ، حالا هر آنچه گذشته ، جزئی از وجود ماست . تکه ای از روح و قلبمان ، احساساتمان . هر چه بیشتر دویدم تا دور شوم نزدیک تر شدم . اینجاست که باید گفت " کوچ تا چند ، مگر می شود از خویش گریخت ؟ "

رکود

دلم میخواست از احساسات بنویسم، از عشق، از دلتنگی، شاید از غم، شاید از شادی. دلم میخواست از احساسات مبهم و ناشناخته بنویسم، شاید هم از لطیف ترین و شفاف ترینشان. دلم میخواست چیزی فراتر از همیشه ام می بودم و می نوشتم. روزهاست به راه عقل رفته ام، گهگاهی گریزی به دل زده ام، اما فرمانروای اصلی این ناحیه همیشه عقل بوده است.

می خواستم متفاوت باشم، متفاوت بنویسم، متفاوت احساس کنم. اما احساسات من به راکدی روزهای گذشته است.

می خواستم بهانه بگیرم اما انگار یادم رفته بود این رکود خود یک احساس است! احساسی به مانند سکوت یک مرداب، شاید شبیه احساس آفتابگردان ها بعد از غروب آفتاب، رها در دستان باد. 

برای خودم

+ این مطلب شاید ارزش ادبی نداشته باشد اما برای من ارزش یادآوری دارد .

گاهی لازمه نگاهی به گذشته بندازیم تا یادمون نره از کجا به کجا رسیدیم و مسیر زندگی ، ما رو تبدیل به چه کسی کرده . به گذشته ام فکر میکردم . در یک دوره ی سنی ، عکس های محدودی از من وجود داره ! فراری بودم از دوربین ، از خودم ، از چهره ام ، از کسی که بودم . خلاصه بخوام بگم اعتماد به نفسم به صفر میل میکرد . اما الان نمیدونم دقیقاً چطوری به این رسیدم که نه تنها از دوربین ها فراری نیستم که مشتاقم برای ثبت کردن روزهام در قاب عکس ها . از خودم و کسی که هستم ، خجالت نمیکشم و قبول کردم خودم رو همون طور که هستم . جزئیات زیبای خودم رو پیدا کردم ، شاید بهتره بگم بهم یادآور شدن ! دست ها و انگشتهای ظریفم ، گوش های زیبام ، ترقوه ی جذابم =))) با اجزای صورتم هیچ مشکلی ندارم . و از همه مهم تر اعتماد به نفس کافی و لازم برای بدون آرایش ظاهر شدن در خارج از فضای خونه رو دارم . چیزی که دیدم خیلی ها ندارن . نمیدونم چی شد که به این جا رسیدم اما راضیم و نمیخوام یادم بره امروز در چه نقطه ای هستم و هیچ دلم نمیخواد این احساس شاید متمایل به خودشبفتگی رو از دست بدم :))) 

هنوز کلی راه برای رفتن دارم . اینکه روزی به نقطه ای برسم که از حرف زدن و بیان کردن هر چیزی که توی ذهنم میگذره ، رو به روی جمع ، نترسم . بتونم بدون تپق یا احساساتی شدن در مواقع حساس و جدی حرف بزنم . با اعتماد به نفس قدم بردارم . نترسم که دیگران بابت هر رفتار من چی تو ذهنشون میگذره یا پشت سرم میگن . توانایی ها ، مهارت ها و استعداد هام رو بیشتر از الان باور داشته باشم و ...

یک شبه درست نمیشن اما همون طور که قبلا تونستم باز هم میتونم . 

من همون کسیم که تو سن کم جلوی کلی آدم نمایش اجرا میکردم . برای بچه ها شعر میخوندم و با همه به راحتی ارتباط برقرار میکردم . نمیدونم چی شد که هر چی بزرگ تر شدم اینها رو از دست دادم و گوشه گیر تر و ساکت تر شدم ، اما دوباره به دستشون میارم .

دو راهی ها

توی ثانیه ها و دقایق شک و تردید و دوراهی ها چیکار میکنی؟ به راه دلت میری یا به راه عقلت؟ پی راه آسون تر میری یا اونی که وجدانت راحت تره ؟ چی برات مهم تره اون لحظه؟ شده روزها درگیر این دوراهی ها باشی و ندونی راه درست کدوم وره؟ من میگم هر چی بیشتر کشش بدیم سخت تر میشه! یه راهو بالاخره باید رفت قبل از اینکه دیر بشه.

دیگه سخت نمیگیرم و کشش نمیدم. به راه دلم میرم. درست یا غلطشو نمیدونم. شاید اشتباه باشه، اما مگه زندگی بدون اشتباه امکان داره؟ 

خستگی از نوع خوب

یه خسته شدن هایی هست که لذت بخشه. یا برای هدفی بوده یا با آدمای خوبی گذشته و مسیر لذت بخشی بوده. کم هم نیست. کافیه به جزئیات زندگیمون یه نگاهی بندازیم. بالاخره اونقدر دلیل شادی و خستگی های لذت بخش و ارزشمند هست که بشه باهاش بقیه ی زندگی رو سر کرد. حتی اگه کوچیک باشن ،بودنشون بهتر از نبودنشونه.

بیا با دقت بیشتری به روزهامون و شادی های کوچیکمون نگاه کنیم، حتما پیداشون میکنیم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات