کاش میشد می توانستم طوری کلمات را در کنار هم بچینم که بفهمی پشت هر کدام چه سوزی پنهان است، یا چه عطشی سر بر آورده و چه هیجان و شور و نشاطی مخفی شده است!
کاش میشد مثل صدای خواننده ها بنویسم، با همان وزن و آهنگ، با همان غم یا شادی! که تو بخوانی و بفهمی اینها تنها واژه نیستند، احساسند. در پشت هر کدام نیمی از من نهفته است!
حالا که نمیتوانم بیا از امروز برایت بگویم، از روزهایی که میروند و روزی نبودنشان روی دلم سنگینی می کند.
چند وقتست جمعه ها را عجیب دوست دارم! دیگر دلگیر نیستند، سرشار از شادی و امیدند. اطرافیانم را میبینم و لبخند تمام چیزیست که میتوانم بهشان هدیه کنم. خنده هایمان را کنار هم دوست دارم. طبیعت گردی هایمان را، عکاسی هایمان را، جاده ی شب را و هر آنچه این روزها در گذر است و نمی بینم!
این دوره و این روزها گرچه در گذرند اما عمیق ترین خاطرات را برایم به یادگار خواهند گذاشت. اگر از این روزها ننویسم، عکس نگیرم، یادم می ماند چه گذشت؟ بعید می دانم. سخت ترین روزها را به گونه ای از یاد بردم که باورکردنی نیست، روزهای شادی که جای خود دارند.