شب طوفانی

دیده ای صبح که بیدار میشوی، هوا صاف و آسمان آبی ست؛ شب که می شود طوفان از راه می رسد!؟ طوفان زده ام. طوفانش آدم را در هم شکسته و خیس اشک نمی کند! زانوهایت را در بغل میگیری. آهنگ ها را در هم پخش میکنی و غم دار ترین هایشان در گوشت زمزمه می شوند! از فردا میترسی. اشتهایت از دست می رود. از خواب فرار میکنی در حالی که چشمانت تمنایش می کنند. ساعت ها روی یک صفحه می ایستی به خیال خوانده شدنش!

خوانده شدن؟! فهمیده شدن؟! تا به حال کسی تو را از بر خوانده و فهمیده؟!

آنقدر غم ها به آغوشم کشیده اند که دیگر حضورشان را پس نمیزنم. در میان آشوب دلم لبخند میزنم. تمام تنهایی ام از پیش چشمانم میگذرد. تمام خاطراتم. و من امشب را در گوشه ای آغوششان جان داده ام. 

اما در انتهای هر طوفانی آرامشی دلچسب تر به انتظار نشسته، مگرنه؟ 

خودم هم نمیدانم کجا ایستاده ام

برای تو هم پیش آمده روزهایی که هر کاری میتوانی بکنی غیر از تمرکز کردن! در کنار عذاب وجدان انجام وظایفت، دلت جای دیگری ست! ذهنت جای دیگر!

هر کاری کردم نمیشد. یا از رکود به خواب میرفتم یا از شوق و هیجان درونم یک جا بند نبودم. چنین روزهایی کم پیش می آید. بسیار نادرند. در چنین روزهایی گویی مست از خواب برخاسته ای! مستی اش از سرت نمی افتد! می خندی از تهِ دل، شاد میشوی از عمقِ وجود، حتی با مسخره ترین چیزها! 

روز تمام می شود و در تمامش تو یک بیهوده ی سرخوش بودی! حال، وقت بیداری عقل است و دیدن دست های تهی.

ترس وجودت را می گیرد. نکند فردا هم در جمع تهی دستان باشی! 

ادامه دادن

به نظر من ادامه دادن، به اندازه ی شروع کردن سخت و حتی سخت تر از آن است. در هر کاری! میخواهد یک وظیفه باشد، یک هدف یا یک رابطه!

گاهی حتی شروع کردن با همه سختی اش، شیرین است. اما نکند میانه ی راه کم بیاوری، یک روز همه چیز باب میلت نباشد، خستگی روی کولت بنشیند! آنجاست که ادامه دادن ارزشمند می شود. حتی اگر سخت باشد، باید پذیرفت که همین رنج و سختی ما را به انسان بودن می رساند. 

کاش آدم نیمه کاره رها کردن ها نباشم. در هیچ کجا! 

شکوفه ی مهر

امسال با اینکه شکوفه های بهارو از نزدیک ندیدم، اما هم شکوفه ی خرداد ماهی، و امروز هم شکوفه ی مهر ماهی رو از نزدیک دیدم! بیا به فال نیک بگیریم و بگیم امسال برای من سال شکفتن تو روزهای سخت و دور از انتظاره! شاد بودن و خندیدن، وسط بیهودگی و خستگیه. قشنگی زندگی به دیدن همین جزئیاته :)) 

فردا نباید این طور باشد ...

از این که فقط حرف بزنم، فقط بنویسم، فقط رویا ببافم؛ خسته شده ام. میخواهم آدم عمل کردن باشم، حرف را همه می توانند بزنند.

حس میکنم نه تنها از عمل کردن، که از احساس هم دارم تهی میشوم. 

امروز اگر مثل پاره چوبی رها بر روی آب بودم فردا نباید این طور باشد. 

من زندگی را به سخره گرفته ام

تا به حال شده از 90 درصد اتفاقات روزمره ی زندگیت، طنز بیرون بکشی، به شوخی بگیری و بخندی؟ حتی دوست داشتن هایت را؟

من تا توانسته ام، این روزها زندگی را به سخره گرفته ام. گذر کرده ام، خندیده ام و احساس کرده ام قوی تر شده ام. خندیده ام و خزش "زنده بودن" را زیر پوست تنم احساس کرده ام.

دلم را رها کرده ام که برقصد، بدود و در هوای آزادی نفس بکشد. اما میترسم! نکند در میان دویدن هایش، پا گیر شود. جا گیر شود. میترسم، اما دیگر دست و پای دلم را زنجیر نمیکنم. هر چیز برای من در بهترین موقعیت رخ میدهد مگرنه؟ بگذار رخ دهد، همان لحظه ای که بهترین است. 

نمیدانم خط بعد را از چه بنویسم.

شده به حالی برسی، که نه برای درد، که برای شادی و هیجان و رضایت، کلمه کم بیاوری؟ ندانی حالت ما بین کدام حروف پنهان شده و با کدام واژه ها قابل توصیف است؟ ندانی باید چیکار کنی با حال خوبت؟ من کم آورده ام. نمیدانم خط بعد را از چه بنویسم. چطور بگویم که فهمیده شود؟

این روزها تمام سلول هایم در رقص و پایکوبی اند. و تمام روحم.

از روزنه های شکسته ی وجودم تنها نور ست که وارد می شود. میترسم روی پاهایم بند نشوم. ستاره ی دنباله داری شوم به مقصد کهکشان بنفش آبی خودم. 

ما ستاره های زندگی هم هستیم

چقدر به جزئیات رفتار و حرف های آدم ها توجه میکنی؟ آدم ها که میگویم، آدم های جهان تو ست. آن ها که با بودنشان جان دیگری میبخشند.

چقدر به بودنشان، حضورشان و توجهشان دقت میکنی؟ 

حواست هست به لحظاتی که تو برای آنها، یگانه و بی همتا بودی؟ لحظاتی که آنها فقط برای تو حضور داشتند؟ به نگاه هایی که تنها برای تو بود؟ 

چقدر اشتراکات و همراهی های روزهایتان را دیدی و لبخند زدی؟ تا کی و تا کجا با آنها فقط خندیدی، فقط خنداندی؟

اصلاً حواست هست چقدر از آرزو هایت را در کنارشان زندگی کردی؟ 

جهان اگر چه تیره و تار، ما ستاره های درخشان زندگی هم هستیم. همان لکه های روشن آسمان. همان تکه های نورانی آسمان شب، که چشمک زنان، از فرسخ ها فاصله، به شوق حضور و خنده هایمان، زنده هستیم و زندگی میکنیم. 

من نیازمندم

گاهی حتی تجربه ی احساس کنج عزلت نشینی و مچاله شدن ها و به خواب رفتن های عمیق اما کوتاه، لازمه تا زندگی رو فهمید، لمس کرد و از فراز و فرودش لذت برد. من حتی امروز رو هم با تمام بیهودگی و خوابالودگی و حس رسوب و یخ زدگیش دوست داشتم.

_ من نیازمندم که خودم را، روزهایم را و زندگی ام را بیشتر از پیش دوست داشته باشم؛ حتی اگر دنیا این را نخواهد! من نیازمندم که دوست بدارم و دوست داشته شوم، هر چند اندک! 

من شادم

بیست و چهار ساعت گذشته به هر چه که گذشت من شاد بودم. اگر با نارضایتی گذشت، من شاد بودم. برنامه هایم را انجام نداده ام، اما باز هم شادم. سیاهی، تیرگی و بی حسی، سهم من از زندگی نیست.

من زندگی را زندگی کردن میخواهم. شادی را در گذرِ پست و بلند زندگی ام می خواهم. من رهایی را، برق شادی توی چشمانم را، خنده ی گوشه ی لب هایم را به خودم بدهکار و مدیون هستم!

من شادم. تو را نیز شاد می خواهم. شادی را برای تو میخواهم. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات