دقیقه نود!

تا حالا دقیقه نودی زندگی کردی؟ حتما شده! حداقلش دقیقه نودای شب امتحان!  حالا کار من رسیده به این که ، این طور تو لحظه های آخر شب به خودم بیفتم و نفهمم کدوم واژه رو از کدوم طاقچه ی ذهنم بردارم و یه چیزی سر هم کنم! ارزشش رو داره؟ این قول و قرار؟ این نوشته های ناگفته ی هر شب چیزی به جهان من اضافه میکنه؟
دلم میخواست این طور نبود! تو رویای من، یه گوشه ی دنج نشستم و اون آهنگ آروم تو رگ هام جاری میشه و به گوشه گوشه ی وجودم سرک میکشه و لبریز میشم از احساس! اونوقت چشمامو میبندم. به هر جا که فکرشو بکنی میرم و به چشم بر هم زدنی برمیگردم. احساسمو از اون نا پیدا ترین گوشه های قلبم میکشم بیرون. قلم به دست میگیرم و مینویسم و مینویسم و مینویسم ...
نه تو ١٠ دقیقه، نه تو تاریکی شب و بعد یه کوه خستگی! رویای من شعاع نور خورشیدو میخواد که روی برگه دفترم افتاده باشه، جاری بودن توی زندگی رو میخواد ... 
من حتی یادم نیست آخرین بار کی نوشتمو روی کاغذ نوشتم!
ارزششو داره این آخر شب نوشتن ها ؟
شاید اگه همین یه کار رو هم انجام ندم دیگه چشمه ی هر چی کلمه و عبارت و جملست تو اعماق ذهنم بخشکه!

در انتهای روزهای شلوغ

در انتهای هفته و روزهای شلوغ، به عقب که بر میگردم و روزهایم را از نظر می گذرانم بیش از پیش شوق زندگی زیر پوست تنم می خزد.
به ازای هر تیک سبز رنگ برنامه هایم، برگی سبز بر روی شاخه هایم جوانه می زند و سبز تر از پیش می شوم.
کاش این درخت همیشه سبز باشد و از گزند پاییز خانمان سوز در امان. که اگر نبود هم، مرا با غم چه کار؟ از نو جوانه میزنم، سبز می شوم، جان میگیرم. عشق توی رگ های من معجزه ها می کند.

می خواستم از تو ننویسم، اما نشد!

می خواستم از تو ننویسم، میخواستم مثل تمام روزهای پیش از تو، از زندگی بنویسم. از گذر روزها، از خودم!
اما چه کنم که از هر سو که میروم در احاطه ی یادت هستم؟! چه کنم که زندگی ام جز با تو، خیال گذر ندارد؟ چشم هایم را که باز میکنم اولین نفر به خاطرم می آیی، در تمام لحظات روز در خیالم هستی و با رویای توست که به خواب می روم.
من حتی میتوانم در سکوت تو بال و پر بگیرم و پرواز کنم! 
من دیگر از چه بگویم، که تو همه چیز این روزهای من هستی. 
من چه شد که این چنین به تو دل بستم؟

من خیلی خوش شانسم

متحول شدن! تحول؟ فکر میکردم یه روز یه سنگی باید بخوره تو سرت تا به اصطلاح متحول بشی!
من نه قصدی برای تغییر داشتم نه اینکه یهو معجزه شد! آهسته، بی صدا، اما به شادی، تغییر داره خودشو تو تمام لحظاتم نشون میده.
این که چی شد شروع شد بماند، اما این پیاده روی های دم غروب، شده یکی از قشنگی های این روزای من!
تنهایی!
این بار میخواستم فقط نگاه کنم، خاطره جمع کنم، برای تمام سالهای بعدی که این لحظه ها و این کوچه ها رو ندارم.
هوا سرد تر از همیشه بود، سوز داشت. از سحر هیچی نخورده بودم . من بودم و پلی لیستم که تو گوشم پخش میشد. دستهام که توی جیبم مشت کرده بودم و چشمایی که رو در و دیوار کوچه های نزدیک خونه، تمام پیاده روی های گذشته رو به یاد میاورد. به حافظه ی ماهی و جلبک وارمون که اعتمادی نیست، تا تونستم عکس گرفتم از جزئی ترین چیزهایی که تا قبل امروز حتی ندیده بودم!
یه روز دلم برای درخت بید ته کوچه، همون که همیشه از زیرش رد میشدم و آسمونو نگاه میکردم، تنگ میشه.
دلم برای تموم اون کوچه هایی که بهم راه دارن و چندین و چند بار، بالا و پایین رفتم ازشون، تنگ میشه.
برای همه چیز، برای همه ی این روزها.
اما میدونم روزهای قشنگ تری قراره بیاد، همون طور که تا الان خودشونو بهم نشون دادن.
میدونی من خیلی خوش شانسم، برای همه چیز، برای همه ی روزهای سختی که با خنده میگذرن و هموارتر میشن ، برای تمام لبخندای عمیقی که رو صورتم میشینه، برای تمام اتفاقات خوبی که این روزها بهم رو آوردن.
من خیلی خوش شانسم، برای داشتن تمام این لحظه ها، برای داشتن تو. 

چون تو دارم همه دارم ...

به یاد روزهایی میفتم که برام مهم بود کیا دوسم دارن؟ کیا دلشون برام تنگ میشه؟ اصلاً برای کسی مهم هستم؟ انتظار داشتم؛ از کسایی که دوسشون داشتم. رنج میکشیدم از بی توجهی هاشون، از دلتنگ نشدن هاشون، از کنار گذاشته شدن ها! زندگی سخت بود و مه آلود و خاکستری!

اما الان دیگه برام مهم نیست بین اینهمه آدم آیا من تو قلب و ذهن کسی جایی دارم؟ آیا کسی گاهی گوشه ای از دلش به خاطر من تنگ میشه؟ دیگه خیلی چیزها نه تنها دلمو نمیزنه که دیگه برام اهمیت نداره. 

من بین تمام کهکشان ها و آسمون ها، دلی رو دارم که قلبم به شوقش میتپه. با یادش نفس های سردم گرم میشه. جهان خاکستریم رنگ میگیره. من بیش از گذشته زنده ام و زندگی میکنم، مسیر های سخت زندگی رو تاب میارم.

اصلا میدونی چیه 

" چون تو دارم همه دارم، دگرم هیچ نباید :)" 

به تو فکر کردم ...

حس کرخت شدگی داشتم! نمیدونم اصلاً واژه ی درستی هست یا نه؟ پاهام یخ کرده بود و سرما از کولم بالا میرفت. به پوچی فکر می‌کردم. به چیزی شبیه به مرگ! به اینکه چقدر معجزه وار عشق منو پیدا کرد و من جاخالی ندادم و جا نزدم!  
از مردن میگفتم. راستی چرا مرگ اینقدر سیاهه؟ چرا مثل گرد خاکستر، پاشیده می‌شه روی زندگی ها؟ چیزی شبیه به سکوته، شبیه به خلا. شاید انتهای تمام شروع های این دنیای خاکی همینجاست! 
به نبودن ها فکر میکردم. به اینکه همین لحظه‌ی بودنمون کنار هم، چقدر شبیه معجزه ست.
تو هم گاهی دراز بکش و خیره به سقف، تو سکوت سحر، تو هوای گرگ و میش، فکر کن. 
من احساس میکنم فکر کردنای دم سحری خوب میچسبه ته ذهن و دل آدم. آخه بعد همه‌ی نبودن ها و تموم شدن ها، به بودن تو فکر کردم که دنیای خواب و خیالم اینقدر شیرین شد.

سایه ی سنگین درد

نمیدانستم، یعنی حتی فکر نکرده بودم امشب را از چه بنویسم! اکنون که به رسم رفع تکلیف، نوشتن آغاز کرده‌ام درد در تمام وجودم میپیچد. از زیر شکمم چنگ می اندازد و  همچون قلابی درونم را بیرون می کشد. به خود میپیچم، مچاله میشوم، انتظار میکشم، بلکه خودش بیاید و لطفی کند و سایه اش را از سر من بیچاره بردارد.
تمام روز را در تکاپو بودم و یک لحظه نایستادم. نمیخواهم شب را هم در پیچ و تاب درد بگذرانم. اما انگار این چیزها به خواسته ی من نمی گذرد. دردش در درونم تیر میکشد. سیاهی شب مرا احاطه کرده و من تنهام، با دردی که درونم را به تسخیر درآورده ...

اگر که باشه

یه روزایی هم هست که سخت تر از چیزی میگذره که بشه تنهایی تحملش کرد و به سلامت گذروندش ! یه روزایی همه چیز از در و دیوار برامون نازل میشه ، بدبیاری پشت بدبیاری ، بیخیالی پشت بیخیالی و عذاب وجدان پشت عذاب وجدان . 

یه روزایی هم شاید به خودی خود غیر قابل تحمل نباشن اما اون عذابی که تو روزهای قبل اون مثل چکش مدام تو سرمون کوبیده شده ، تحملمونو به آستانه می رسونه ! 

اما میدونی ، تمام این روزای کذایی و سخت تر از ایناش هم میشه رد بشه و فقط بخندی ، اگر که تنها نباشی . اگر که دلت به حضوری و پشتت به کسی گرم باشه ...

خارج از دایره ی امن روزها

شاید گاهی لازم است دور شویم از دایره ی امن روزهایمان، لحظه هایمان را صرف واژه ی تکرار نکنیم، گاهی چالش پذیر باشیم، خطر کنیم!
هر چند که آرامش و اطمینان و دل قرص، خود مایه ی قرار و شادی اند؛ اما آیا تاکنون لذت شادی گذر از جاده های پرخطر زندگی را چشیده ای؟ نمیدانی چه می شود! نمیدانی تا کجا دوام می آوری! اما شاید همین هیجان ریسک پذیری نیز لازمه ی زنده بودن و بخشی از خوشبختی ست.

می خواهم زنده باشم، می خواهم خطر کنم! 

فراتر از مرز تکرار

سکوت ، رکود ، احساس گُنگ و مبهم جاری در فضا . نمی دانم بیش از این چطور از لحظه ی اکنونم بگویم ؟ از صدای سوت و وزوزی بگویم که همواره سکوت را میدرد و مفهوم خلا را نابود می کند ؟ هوای اتاق من در تعادل است ، در رکود ، در آرامش ! آنجا را نمی دانم . 

قلبم آرام است ، ذهنم درگیر هزار و یک کار نکرده و عقب مانده . خوابم نمیبرد ! نه از سر دلتنگی ، نه از سر احساسات اغراق گونه ! تنها به این دلیل که سهمیه ام پر شده است . 

تنها در سکوت واژگان نشسته ام و به امروز و فردا می اندیشم . به هر آنچه که باید برای زنده بودن و زندگی کردن ، دغدغه ام باشند . می خواهم از مرز تکرار روزها گذر کنم . تنها برای متلاطم ساختن این روح راکد ! به شوق زندگی ، به شوق آینده . 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات