حقیقت زندگی

تو میگویی زندگی همه اش عشق و عاشقی نیست! حقیقت آن چیز دیگری ست! 
من می‌گویم حقیقت زندگی شاید تو هستی و انتخاب هایت، تو هستی و غم و شادی هایت، تو هستی و اشتباهاتت.
در زندگی سختی ها و مشکلات غیر قابل انکارند، همیشه هستند؛ من ترجیح میدهم سختی ها را برای دلم تحمل کنم، برای شادی هایم و شادی هایش .
من ترجیح میدهم رنج هایی که میکشم از انتخاب خودم باشند، نه تحمیل شده از سوی دیگری! 
زندگی در چهارچوب قانون های مکتوب و الگوهای آماده، دیگر چه لطفی دارد؟ 
شاید این سخن گویا تر باشد که :

برای من "خواندن" اینکه شن های ساحل نرم است، بس نیست. می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند. به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد، بیهوده است.
_ آندره ژید

عادت نکنیم

شب، نم بارون، یه کافه ی کم نور، یه دل پر نور و یه لبخند کش دار که نمیتونستم جمعش کنم!
فکرش رو هم نمیکردم، حتی تا همین دیروز، چه برسه روزهای قبل از اون!
اما مهم نیست من چی فکر میکردم؛ مهم اینه قلب ما لایق عشقه و یه روز بالاخره تو بهترین موقعیت بهمون لبخند میزنه و شیرین ترین لحظه ها رو برامون به ارمغان میاره ، اگر که به تلخی عادت نکنیم ...

چون همیشه تلخ بوده همه چی، باید رهاش کنم بره؟! من انتخاب کردم برنده ترین زخم ها و سخت ترین ضربه ها رو داشته باشم اما از دست کسی که عمیق ترین حسهای دنیا رو به قلبم میده! 

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

دیشب اینوقت در حال نوشتن بودم. از احساسم، از روزی که گذشته بود. توی قطار، تنها توی کوپه، تو تاریکی. درگیر آنتن نداشتن ها!
نوشتم و نشد سر موقع ثبتش کنم! اما این یعنی یه روزم از دست رفت؟ بالاخره یه شب از صفر گذشت و من جا موندم؟
نه! زندگی همون یه روز بود ؛ تو تک تک اون ثانیه ها، نگاه ها.
تکه ای از قلب و روح من اونجا جا موند. برای همیشه و تا ابد. 
دیدی بهت گفته بودم، از ساکن نشدن اشتیاق؟ همون شد، من این شعر رو زندگی کردم.

از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

_ سعدی

پ. ن : متن دیشب هم که نشد ثبت کنم اینجا باشه :) 

نمیدانستم بال دربیاورم یا در زمین ریشه بدوانم و دیگر از جایی که بودم، یک قدم هم تکان نخورم!

من جهان دیگری را یافتم و آن را با چشم های خود دیدم. من جانی دوباره یافتم و از عشق لبریز شدم. 
من در چشمانت زندگی را یافتم. با صدایت توی گوشم، هر بار به پرواز درآمدم. گویی سالها بود در کنارت بوده ام.
من هنوز همان قدر در به زبان آوردن احساسم نابلدم. کاش میتوانستم بگویم چشمانت زیباترین چشم های دنیای من است. نگاهت غرقم می کند. خنده هایت، امان از خنده هایت ...
تا توانستم نگاهت کردم. میخواستم با نگاهم در آغوشت بکشم. میخواستم محو نشدنی ترین تصویر خیالم را از تو داشته باشم ...
لحظه های با تو بودن، چیزی فراتر از تصور و رویاهایم بود.
هر واژه ای که صرف کنم، ذره ای از احساسم هم نمی‌شود.
کاش روزهای خوبمان بی انتها به درازا بکشد.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن...

نمیدونم چی بنویسم و چی بگم. فقط کاش ته این شب سیاه و این همه مشکل، یه فردای قشنگ داشته باشیم. همین یه آرزوی ساده و کوچیک چقدر بزرگ شده برای دلامون؟! 

برای رفیق روزهای سخت

مگه ما چند بار زندگی میکنیم و چند بار چنین فرصتی به ما رو میکنه که از فرسنگ ها فاصله به هم برسیم و بشیم رفیق هم؟!
اگه تو نبودی چطور اون روزها میخواست بگذره؟
حضورت قشنگ ترین اتفاق بی دلیل این روزهام بود که میخوام تا آخرش باقی بمونه.
به یاد تمام گربه دیدن ها و از ته دل خندیدن هامون ، بالای تخت من نشستن و تمام ماجراهای خوابگاه ، تمام خاطره های ریز و درشت و خارج از شرح و بیانی که باهم ساختیم و باید هنوز هم بسازیم ... 
تولدت مبارکم باشه رفیق آبی رنگ من 💙

هزار هزار پرنده‌ی توی دلم

توی دلم انگار هزار هزار پرنده‌، از قفس رها شده و با شوقی وصف ناپذیر، چون تعبیر رهایی، پرواز می‌کنند.
آسمان دلم آبیست، با ابرهای پنبه ای. هوا سوز مطبوع انتهای پاییز را دارد.
این هوا را نفس می‌کشم، می‌بلعم.
انگار من نیز بال درآورده‌ام. چیزی نمانده است به پرواز درآیم.

قلبم اما آرومه!

تو سرم آشوبه، غلغلست. انگار یه دختر بچه تو مغزم داره میدوه و فرار میکنه. از چی؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
تو سرم بازار مسگرهاست. نون خشکی محل از وسط ذهن من رد میشه و داد میزنه. چی میگه؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
تو سرم یه دریا فکر و خیاله که کم مونده توش غرق بشم. دست و پا میزنم برای نجات. ساحل این دریا کجاست؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
اصلاً مگه میشه؟ شده دیگه!

اشتیاق

اما چقدر قشنگه، بی گفته، بی اجبار، بی حتی یه گره خوردن نگاه، من این طور تمام حس های خوب دنیا رو به خاطر تو، توی قلبم دارم. چقدر قشنگه که از این فاصله قلبامون به هم گره خورده. 
این روزا هم تموم میشه نه؟ این دوریا، دلتنگیا؟ اینهمه اشتیاق دیدار یه روز به ذوق لحظه ی موعود میرسه نه؟
اما من که میدونم تهش میرسیم به همین بیت :
" گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم"

روزهای سریالی

تا حالا دقت کرده ای به روزهای گذشته؟ به خوب و بد بودنشان کاری ندارم! دقت کرده ای بی آن که بدانیم یا بی آن که مرز دقیقی مشخص باشد دوره ها و احساسات مختلفی را تجربه کرده ایم!
من بی آنکه بخواهم و حتی اراده کنم، شنیدن یک موسیقی نه چندان قدیمی، مرا به روزهای خاصی می‌برد. به لحظه های خاص.
من حتی با هر سریالی که دیده ام، دوره و احساس خاصی را گذرانده ام.
دلم برای تمامشان تنگ است. برای خوب و بد هایشان.
برای killing eve و ذوق هر قسمتش. برای نقاشی هایی که آن روزها در اوج طرفداری کشیدم.
برای riverdale که با هیجان روزی چند قسمت را میدیدم و روزهایم از کسالت خاکستری بارش در می‌آمد.

برای money heist و اولین نقاشی که از یک شخصیت سریالی کشیدم. برای تمام هیجان قرمز رنگش. 
برای lucifer و زیر پتو قایم شدن ها و دیدن هر قسمتش! احساسی که آن روزها داشتم حتی قابل توصیف نیست. رها از همه کس و همه چیز.

برای good doctor و شب های تنهایی و امتحان های پایان ترم. برای هر وعده ی غذایی که جز با یک قسمت از این سریال از گلویم پایین نمیرفت! 
حتی برای ane with an E که آن روزهای بدون کرونا، توی خوابگاه می‌دیدم و شروعی برای تمام این دوره های سریالی بود.
حتی دلم برای آن روزهایی که فیلم های مختلف را میدیدم و هر روز احساس جدیدی را لمس می‌کردم تنگ شده.
روزی هم دلم برای این روزها و breaking bad که اینقدر کشش داده ام هم تنگ خواهد شد!
اما تمام این دلتنگی ها مساویست با حس زندگی. من تمام آن لحظات را فارغ از آشوب دنیا زندگی کرده ام. اینها قشنگ ترین خاطرات من خواهند بود.

به تو فکر می‌کنم!

تاکنون این چنین در احاطه ی حتی یک خیال هم نبوده ام، چه رسد به واقعیت! 
بیدار میشوم، به تو فکر می کنم. 
شب ها قبل از روی هم رفتن چشم هایم، به تو فکر میکنم.
چپ می‌روم، به تو فکر می‌کنم.
راست می‌روم، به تو فکر می‌کنم.
ورای تمام رویاهای خیال انگیز دنیا، به تو فکر می‌کنم.
من اصلاً مگر دیگر می‌توانم به تو فکر نکنم؟
مثل این است بگویند نفس نکش! هوا برای زنده ماندن کم می‌آورم.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات