رو نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم

نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم دیدم درگیر آبریزش بینی شدم؛ با نسخه پیچی های مامان بهتر شده بود که دوباره نفهمیدم چی شد که برگشت! این بار همراه با سردرد! دوباره نسخه پیچی های مامان و رو آوردن به تاریکی و...

عادت کردم به این دردها؟ نمیدونم! فقط خوب میدونم که سر سفره با هر صدای اضافی که موقع خوردن شام از سمت بابا میشنیدم روحم خراشیده میشد و هیچی نمیگفتم. موقع مسواک زدن آب به غایت سرد که از شیر آب بیرون میومد نه تنها دستهام که تا ریشه ی دندون هام رو آزار میداد و تیر میکشید و بازم هیچی نمیگفتم ! استرس امتحانا و شروعشون با امتحان فردا به جونم افتاده و بازم هیچی نمیگم!

من تو تک تک لحظه های این روزها دلتنگم و نمیتونم چیزی بگم! آخرین باری که دلتنگی اینطور تا مغز استخونم رسیده بود کی بوده؟ یادم نمیاد! امروز یه آن، فقط یک آن، فکر نبودش از ذهنم رد شد و به ثانیه نکشید که تموم دلتنگیم بغض شد تو گلوم، اشک شد تو چشمام! و حالا باز دوباره دلتنگیشو به آغوش میکشم که شیرینی به سر رسیدن انتظار و بودنش، به صبوری و دم نزدن این روزها میرزه. 

شُکرت

امشب رو میخوام فقط شُکر کنم. برای داشته ها و نداشته هام. غم ها و شادی هام.

شُکرت که دلم درگیر حسی سرشار از دوست داشتن و محبت و دلبستگیه؛ و طعم دلچسب دوست داشته شدن رو چشیده!

شُکرت که دلم استوارتر از وسوسه ی تسلیم شدنه؛ که چیزی که فاصله ای تا نشدن و نااُمیدی برام نداشت تو فرصت دوباره، به قشنگ ترین حالتش شُد. 

شُکرت برای تلاش کردن هام، تسلیم نشدن ها و دووم آوردن رنج و سختی ها. 

شُکرت برای عطر خوش زندگی اول صُبح، تو تاریکی قبل طلوع، صدای کتری و بنان و بوی املت داغ. 

شُکرت که هنوز رویا می‌بافم، هنوز درگیر زندگی‌ام و اُمید به فردای قشنگ تر تو رگ هام جریان داره. 

شُکرت که سالمم، شادم و پایه ای ترین نیازهام به لطف و نگاهت به خونه ی کوچیک ما، رفع میشه. 

شُکرت که غم‌هام موندنی نیست. نه که اصلا نباشن، چرا که بودنشون نیازه. پس خوشا به گذرا بودن لحظه‌های سرد و خاکستری. 

شُکرت که می‌تونم مفید باشم، لبخند بنشونم روی لبی و زندگی فراتر از چهارچوب نیازها و تکرارهای روزمره داشته باشم. 

شُکرت که هستی تو لحظه هام و زندگیم با یادت رنگ آرامش میگیره. 

شُکرت برای بیشمار جزئیات زیبای زندگی‌هامون که غافلیم ازش. 

شُکرت برای هر آنچه که ناگفته موند و در گفتار نمی‌گنجه. 

لبخندی به پهنای صورت

تا حالا از اون لحظه هایی داشتی که لبخندت اونقد عریض میشه که رو پهنای صورتت هم جا نمیشه؟ حس میکنی هر لحظه قراره ماهیچه های صورتت از هم بپاشن!

من این خنده ها رو این روزها فراوون دارم. اونقد که حتی قایم کردن این لبخند عریض هم جوابگو نیست و ذوق تو چشمام همه چیو داد میزنه و هر چی سرِّ دله فاش میکنه! 

از این لبخندای از ته دل نصیبتون ^^

در وصف دوره امتحانات

یه چند صباحی رو انگار باید به نوشته های هول هولکی و چه بسا بی محتوا بگذرونیم! اگه شاید مثل قبل بود بیخیالش میشدم؛ میگفتم حالا این سه هفته هم ننویسم، چی میشه؟

خیلی چیزا میشه! زندگی که توقف و استراحت نداره، یه وقتا رو دور تند همین طور میره و گاز میده! نمیشه که بیخیال علاقه و اهدافت بشی، میشه؟ 

پس ادامه میدم. حتی اگه همش بشه غر. حتی اگه همش بشه یه تکرار بدون هیچ جزئیات زیبایی. خدا رو چه دیدی شاید این خودمونی و بی هوا و در لحظه نوشتنام یه پله رفت بالا تر، مگه نه؟

میریم که این دوره رو به خوبی بگذرونیم. 

که یادم نره...

محض نانوشته نموندن امروز، محض اینکه اگه خواب موندم چی، میگم که بدونی؛ سلامتیت، حال خوبت، از هر چیز مهم تره! بیخیال استرس و فکر اینکه فردا چی میشه.

امروزو اسیر خواب و خوابالودگی بودم و حالا هم سردرد. کلی کار نکرده دارم که از صبح فکر بهشون امونمو بریده و به اینجا رسونده. چی شد؟ بهتر شد؟ نه. 

میرم بخوابم که خواب شده درمون هر درد :")

امشبم میگذره، یادت نره چی بهت گفتم. 

پیش از غروب جمعه

امروز، اینجا، در یک بعد از ظهر آرام روز جمعه، به یک باره بند دل آسمان پاره شد. سکوت خانه در هم شکست، شاید هم در سکوتی فریبنده تر از پیش غرق شد؛ درست به یاد نمی‌آورم.
هاله ی روشن بنفش آبی، اتاق را برای لحظه ای نورانی میکرد و دوباره در تاریکی قهوه ای رنگ خود فرو می‌رفت. آماده‌ات می‌کرد تا اگر تمایل داری تو نیز نعره ها سر دهی و اگر چنین نمیخواهی، بی‌هوا از ترس به خود نپیچی.
صدای قطره های باران توی حیاط خلوت خانه، پشت پنجره و حتی توی سرم ریتم گرفته بود. اثر بخش تر از هر لالایی! نفهمیدم چه شُد. تنها چیزی که به یاد می‌آورم سکوت خانه و دانه های برف رقصان پشت پنجره بود.
و خواب مرا ربود که نفهمم چه دلگیرانه این جمعه ی متفاوت به غروب می‌‌رسید!

نخوانده ها، ندیده ها، نشنیده ها

هرچی جلوتر میرم بیشتر میفهمم که هیچی نمی‌دونم!
یه دریا کتاب و شعرهای نخونده و یه کوه فیلم ندیده و یه جنگل موسیقی های نشنیده هست که انتظار منو می‌کشن!
یاد حرف سایه میفتم که ازش میپرسن از زندگیت راضی هستی؟
از شنیدن سمفونی نه بتهون میگه و لذت بردن ازش!
زندگی اگه همین لذت بردن ها نیست چیه؟ همین شور و احساساتی که باقی موجودات زنده درکش نمیکنن، همین تفاوت ما که شاید ظاهراً اشرف مخلوقاتمون کرده!
اما این درجه هم لیاقت میخواد، این لذت بردن و عاشقی کردن لیاقت میخواد، رنج کشیدن میخواد! کاش لایقش بشم!

به آدمش بستگی دارد!

میدانی شاید همه چیز به آدمش بستگی دارد، به وقتش!
و شاید این توجیه چیزی باشد به نام عشق.
اینکه من در چشم دیگران یک تکه سکوت سرد و بی احساسم و در نزد تو همان سکوت، اما گرم و سرشار از احساس، که میل به آینده و اُمید در آن بیداد می‌کند!
پا از دایره ی امن روزها فراتر گذاشتن که هیچ، من اکنون برای تو، کیلومترها از دایره‌ی امن زندگی ام فاصله دارم.

بگو خُب

ببین یه روزا مثل چند روز قبل، شلوغه، حالتو میگیره، نمیچسبه بهت، هر چی میبینی غمه؛ یه روزایی هم مثل امروز، بازم شلوغه، غم و دلتنگی هست جایی نمیره، اما بلدی چیکار کنی! بلدی بخندی! بلدی شادی بسازی! حال دلت خوبه! 
اگه یه روز بی رمق و یه مشت خستگی شدی، ده روز هم دلت روشن و پر امیده! 
حال خوبه میچربه دیگه! 
پس یادت نره :
دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور. خُب ؟ :) 

سخت تر از ایناشو رد کردی، بازم میتونی. خُب ؟ :) 

دل را قرار نیست مگر در کنار تو

حرف هایی توی دلم هست که نمی‌دانم چیست! حسی توی دلم هست که بیشتر از عشق و دلتنگی ست ، اما باز هم نمی‌دانم چیست! اینکه بگویم دلتنگم و دوستت دارم، دردی را دوا نمی‌کند!
به هر طرف که می‌روم در پشت پلک هایم تو را می‌بینم. همیشه نیمی از ذهنم در انحصار خیال توست. باز هم نمی‌دانم چه باید بکنم!
این زمستان جور دیگری از سرما می‌گریزم، جور دیگری خانه‌ی دل را گرم می‌کنم و تنها سردی فاصله‌ هاست که روی قلبم سنگینی می‌کند. دل را طاقت این بی قراری و دوری ها هست؟

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات