- چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹
- ۲۱:۲۲
- ۱ نظر
نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم دیدم درگیر آبریزش بینی شدم؛ با نسخه پیچی های مامان بهتر شده بود که دوباره نفهمیدم چی شد که برگشت! این بار همراه با سردرد! دوباره نسخه پیچی های مامان و رو آوردن به تاریکی و...
عادت کردم به این دردها؟ نمیدونم! فقط خوب میدونم که سر سفره با هر صدای اضافی که موقع خوردن شام از سمت بابا میشنیدم روحم خراشیده میشد و هیچی نمیگفتم. موقع مسواک زدن آب به غایت سرد که از شیر آب بیرون میومد نه تنها دستهام که تا ریشه ی دندون هام رو آزار میداد و تیر میکشید و بازم هیچی نمیگفتم ! استرس امتحانا و شروعشون با امتحان فردا به جونم افتاده و بازم هیچی نمیگم!
من تو تک تک لحظه های این روزها دلتنگم و نمیتونم چیزی بگم! آخرین باری که دلتنگی اینطور تا مغز استخونم رسیده بود کی بوده؟ یادم نمیاد! امروز یه آن، فقط یک آن، فکر نبودش از ذهنم رد شد و به ثانیه نکشید که تموم دلتنگیم بغض شد تو گلوم، اشک شد تو چشمام! و حالا باز دوباره دلتنگیشو به آغوش میکشم که شیرینی به سر رسیدن انتظار و بودنش، به صبوری و دم نزدن این روزها میرزه.