شرح روزهای ١۴٠٠ ی

تا به امروز که سومین روز ١۴٠٠ را گذرانده ام نه بوی عیدی به مشامم رسیده نه روزهایم تفاوتی داشته اند! نه خبری از خانه تکانی بود، نه شیرینی و آجیل عید، نه مهمان و مهمانی رفتنی! اینها به غم ته نشین شده ی ٩٩ بر‌می‌گردد اما ١۴٠٠ بیچاره چه گناهی کرده. با تمام اینها من دوستش دارم. از سکوت و تنهاییِ بودن در خانه ی خودمان لذت می‌برم و برای شادی های آینده تلاش می‌کنم. 

از حس های کمیاب

یکی از معدود حس های کمیابی که تجربه کرده ام، داشتن کسی است که بتوانی از جزء به جزء افکار و ایده ها و اهدافت با او سخن بگویی و نترسی از تمسخر یا ناامید شدن ! بلکه جان بگیری از این شنیده شدنت و توجه نشان دادنش.

و شاید همین یک ویژگی کافیست برای رد تمامی تردید ها و تایید خوب بودنش. من در هر ثانیه از گذر زندگی و در میانه ی هر فکری که از ذهنم عبور می کند، به این می اندیشم که کسی هست که می توانم تمامی اینها را برایش بازگو کنم و لبخند عمیقی روی صورتم نقش می بندد. ته دلم قرص می شود و گل از گلم می شکفد. 

خیال و رویا

یاد گرفته ایم خیال ببافیم. مخصوصاً برای نداشته های دورمان. دل ببندیم به خیال ها، به امید ها، هر چند اندک، هر چند دور. یاد گرفته ایم در عین دلتنگی و رنج آن، از عشق لذت ببریم و هیجان اتمام این دلتنگی را متصور شویم و قند توی دلمان آب شود. بخش عظیمی از لذت های ما وابسته به این دوری و این رویاهایی ست که از کیلومترها فاصله پرورششان می دهیم. کاش تمام لذتمان وابسته به رویا و خیال نشود. 

بهار

بهار رسماً از راه رسید. بهارِ من با دیدن شکوفه های درخت هلویی که سالها قبل خودم کاشتم و امروز برای اولین بار شکوفه هایش را دیدم، شروع شد.
کسی از گردش روزگار آگاه نیست. خوشی و ناخوشی می آیند و می روند، و در کنار هم معنا پیدا می کنند. نمی توانم برایت زندگی به دور از غم بخواهم، اما برایت غم های زودگذر و خوشی های ماندگار آرزو می کنم.
برایت شادی و دلتنگی، هیجان و آرامش، و همه ی احساسات عمیق انسانی را با هم، آرزو می کنم.
این سال، تا می توانی زندگی را به ساز خودت برقصان . 

_ سال و حالتون خوش و بهاری 🌸🍃

در دامن زندگی بیاویزیم

من از کجا قصه بگویم که درد از آن چکه نکند؟ آن قدر این زخم ناسور دردناک و عمیق بود که روزی اگر نامی از ٩٩ برده شود، من به یاد نود و درد می اُفتم! دردی که ارزشمندترین درس زندگی را به من آموخت.
زندگی به ثانیه ای و نفسی و تپش قلبی وابسته است. مهلتت که به اتمام برسد دیگر نه سن و سال اهمیتی دارد، نه ملک و دارایی. آنگاه تنها چیزی که از تو به جا می ماند قلب هاییست که روزی گرمی بخششان بودی و حال به یاد تو در تپش اند و در نبودت فشرده می شوند، اشک دلتنگی می شوند و خنده ی بغض آلود. 
تو از ساعتی دیگر از زندگی ات بی خبری؛ چطور مغرورانه و سنگدلانه جولان می دهی؟! حال بنشین و ترک بینداز به جان و قلب دیگری. برنجان و شب آسوده سر بر بالین بگذار!
من طعم رفتن های نا به هنگام را چشیدم. " من تشنه ی این هوای جان بخشم ، دیوانه ی این بهار و پاییزم ، تا مرگ نیامده ست برخیزم ، در دامن زندگی بیاویزم. "

در میان گذشته و نامده

سالی که گذشت لحظه های پررنگ برایم کم نداشت، اما همینکه از یادآوری زمستانش فراریم، چیز خوبی نیست! کاش چهار فصل پیش رو به یاد ماندنی و خاطره انگیز بگذرند. فردا برای من روز بستن دفتر خاطرات امسال و آوردن برگ تازه ای برای شروع است! کاش فردا را گیج و منگ نباشم. 

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

گیج و منگم . نمی دانم چه می خواهم و چه باید بکنم که من 5 سال آینده به خود ببالد و تنش سبز و دلش روشن باشد . نمی دانم کدام اندیشه ام پایدار و برقرار خواهد بود و کدام یک را تاریخ انقضا گذشته خواهم یافت . نمی دانم چه چیزی ارزشش به بلندای ارزشمندی این سال های جوانی من است که در گذرند . شاید این هجوم نادانسته ها ، اضطراب روزهای پایان سال است ؛ وگرنه من که این چنین عجول نبوده ام ! درگیری های من در انتهای این نوشته و این سال پایان نمی پذیرد ، چه بسا این پایان آغاز کشاکش های بیشتری باشد . ارزشمند ترین چیزی که در این ایام به گوش جان آویخته ام و برای گذران باقی سالهایم کافی ست همین یک مصرع است : " دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده ! "

رویای شیرین می بافم

اگر در تکاپو هستم ، اگر تسلیم نمی شوم ، اگر ادای آدم های قوی را در می آورم ، یعنی هنوز امیدی آن گوشه و ته ته کیفم پنهان کرده ام ! آن جایی که دست هیچ کس بهش نرسد تا آن را از من برباید ! یعنی هنوز خواب روز های روشن را می بینم ، هنوز رویای شیرین می بافم و زیر دندان مزه مزه اش میکنم . شیرینی اش را دوست دارم حتی اگر تنها یک خیال باشد . من هنوز در تکاپو هستم !

فراموش کردن !

پرسیده بود : ممکنه موقعیتی پیش بیاد که نتونین کاری انجام بدین ؟

زدم آره !

پرسید : چه موقعیتی ؟

گفتم : از دست دادن آدم های عزیز زندگی به واسطه ی مرگ ... ( کاری نمیشه انجام داد ! البته اگه صبر کار محسوب نمیشه !)

گفت : فراموش کردن چی ؟

گفتم : فراموش کردنی نیست . شاید به پررنگی و دردناکی روزهای اول نباشه اما فراموش هم نمیشه .

گفت : ببین ، به نظر من فراموش کردن یعنی این که وقتی درگیر کار دیگه ای باشی به اون فکر نکنی .

براش نوشتم : پس تعریف هر کس تو برداشتش موثره . از نظر من وقتی درگیر کار دیگه ای هستی صرفاً اولویت افکار تغییر کرده وگرنه ما فراموش نکردیم که پدر و مادرمون کی هستن چون اون لحظه بهشون فکر نمی کنیم .

گفت جمله ت خیلی قشنگ بود !

حالا بگو ببینم واقعاً قشنگ بود ؟ به نظر تو چی ، موقعیتی هست که نشه کاری انجام داد ؟ 

عشق دورم

من از کجا واژه بیاورم ؟ از کجا عشق و احساس و شور زندگی بیاورم ؟ من این روزها جهانم در برابر چشمانم چرخ میزند و رو به سیاهی می رود . من این روزها را صبح و ظهر و شب با قرص ها میگذرانم . من دلتنگم و دوای این درد کیلومتر ها از اینجا دور است . من دلتنگم و نمی توانم بگویم . من دلتنگم و کسی نمی داند ؛ دلتنگی حتی رویاهایم را از من ربوده است . من خسته ی حرف های نزده ام .

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات