بیا باز هم دیوانه باشیم

این که به گذشته برمی گردیم و لبخند می زنیم شاید قشنگ ترین هدیه ای بوده که آن روزها برای آینده مان پیش فرستاده ایم . اینکه در آن لحظه از ته دل زندگی کرده ایم ، خندیده ایم ، ذوق ها کرده ایم ، خیال ها بافته ایم . اینکه آن لحظه ها را حرام روزهای گذشته و روزهای نیامده نکرده ایم . تمام اینها بهانه ی حال خوب اکنونمان شده و کاش این لحظه و این روزها هم ، خاطره ی خوش آینده مان باشند .

بیا باز هم بخندیم ، باز هم دیوانه باشیم ، باز هم تمام روزها را با هم باشیم. زندگی مگر جز این دیگر چیست ؟!

این روزها

روزهایی بود که زیاد حرف میزدم برای بقیه. حرف داشتم برای گفتن. روزهایی بود که هیجانی عمل می‌کردم. صبر نداشتم. قدرت هضم و تحمل درد رو نداشتم. زمان گذشت و اتفاقاتی رخ داد که به این نقطه رسیدم.

حالا خیلی کم تر از همیشه حرف میزنم. چون از خبر این رو به اون رسوندن و غیبت و این طور حرفها خسته‌ام. چون حرفی برای گفتن از خودم ندارم. اولویت هام، آدم های مهم زندگیم تغییر کردن. هیجانی عمل نمی‌کنم. آینده نگرانه تصمیم میگیرم و عمل می‌کنم. درد کشیدم و تحمل و صبر رو یاد گرفتم. دلتنگم و باز هم میخندم، باز هم رویا می‌بافم. 

این روزها با وجود سخت بودنش، خوشحالم. چون خودم رو میشناسم و سر جنگ با کسی ندارم. منم و جهان کوچک خودم. 

ایمان دارم.

من به دستی که از غیب می‌رسد و از من محافظت می‌کند، ایمان دارم. به این که سختی ها را با خود می‌برد، ایمان دارم.

گمان می‌کردم روز سختی داشته باشم. اما این دور روز اول هفته ی شلوغ هم گذشت و زنده ماندم. کلاس کنسل شد، جزوه اش که با من بود به روز دیگری موکول شد. همه چیز به قشنگ ترین شکل خود پیش رفت. این را می‌گویم که یادت نرود، اگر نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. اگر نمی‌شود، دلیلی دارد. اگر اینگونه سختی ها را برایت سبک می‌کند و هوایت را دارد، مگر می‌گذارد درد بیهوده بکشی؟!

من به پایان خوش این قصه ایمان دارم. 

و باز هم شب

من درگیر احساس ناشناخته ای شده ام که نامش را نمی دانم. در اعماق وجودم درد است و در دل و ذهنم بی قراری ها. صبر و تحمل ، آن داروی تلخ همیشگی ام شده که هر چه بیشتر به خوردم می دهند بیشتر بی تاب می شوم. شب هایم نه سیاه قیری رنگ اند نه سفید شیری رنگ . شب هایم به رنگ نور محو چراغ های شهری دور دست است که از بام شهر به آن می نگری . 

و دوباره شب شده است. و صبر من رو به زوال رفته است. دوباره در این ساعت شب بیهوده ای بیش نیستم با کارهای عقب مانده. و این روند رو به تکرار تا کی بر دوام خواهد بود ؟ 

نباید

نباید یادم میرفت. 

فردا زور بهتریه

یه روز و شبایی هم به خودت حق بده که حالت خوب نباشه، انرژی هات ته بکشه و اون آدم پر تلاش همیشگی نباشی. دردها رو بپذیر و ازشون فرار نکن. بذار خوشحالی جسمت به اندازه ی خوشحالی روحت برات مهم باشه. امشبو مهم نیست هیچ کار نکردی، فقط بخواب. احتمالاً فردا روز بهتریه. 

حس وصف ناپذیر شادی و رضایت

برام نوشته بود :

تو بهترین و مهربون ترین خانم دکتر دنیایی ... توی تمام این 6 ماه از هر کی پرسیدم گفت آره میشه ، فقط بخون و کسی نگفت چطوری ... نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. امروز پستاتو نگاه کردم و به نظرم تو اولین و حقیقی ترین الگوی منی ... اینکه با این اطمینان بهم میگی میشه، بهم قدرت میده و باعث میشه اعتمادم نسبت به خودم بالا بره .

 تو این حدود دو سالی که از تجربیات کنکوریم برای بقیه گفتم ، راهنماییشون کردم و سعی کردم اولویتم کمک باشه و مفید بودن ، این از قشنگ ترین پیام ها و جواب هایی بود که دریافت کردم. با واژه واژه ش ذوق کردم و دلم میخواست جیغ بزنم . این اولین باری بود که میشنیدم کسی من رو الگوی خودش قرار داده ! اینکه حرف هام این طور قوت قلب کسی باشه ! 

امیدوارم یادم نره اصول و روش زندگی این روزهام رو ؛ و در مسیر زندگی یادم نره از شوق و لذت این کمک های بی منت .

* اولش نمیخواستم کل این پیام رو که باهاش ذوق کردم بذارم و فقط میخواستم دو سه جمله ی آخر رو بذارم . اما با خودم گفتم بذار کامل این جا باشه تا چند سال دیگه ، اگه هنوز فرصت زندگی داشتی و یه روز به آرشیو اینجا برگشتی ، دوباره همه چیز برات یادآوری بشه .

انگشت اتهام

امروز به یک باره خاطره ای از سالهای دور از ذهنم عبور کرد. نوجوان بودم. در اردو بودیم و آن لحظه در مکانی بودیم که کسی برایمان حرف میزد و سکوت و احترامش را داشتن، طبق ادب باید انجام میشد. در میانه ی حرفهایش مدام صدای آهنگ آشنایی برای من بلند میشد و گمان کنم ناراحت شده بود. ته دلم چه ها که نگفتم و قضاوت ها نکردم. فکر میکردم این صدا از گوشی باقی دخترهاست.

چند ساعتی گذشت و به گوشی همراه مادرم که از آن دکمه دار ها بود، احتیاج پیدا کردم. آنجا بود که فهمیدم تمام مدت آن صدا از گوشی خودم بوده است نه دیگری! 

تمام وقت انگشت اشاره ام رو به دیگران بود و یک باره فروریختم. من قصد بدی نداشتم، ناخواسته آخرین کلیپی که نشان دوستم داده بودم در پس زمینه قطع نشده بود و برای خودش میخواند! صدایش که اوج میگرفت از جیب مانتوی دوستم فرار میکرد و خودنمایی میکرد. 

اما چرا انگشت اتهامم مدام به سوی دیگران بود؟ چرا یک بار به خودم شک نکردم؟ 

شاید چنین اوقاتی بسیار در زندگی هایمان تکرار شود. باز هم میخواهیم تنها دیگران را متهم کنیم؟ 

حال به شود حافظ ؟!

زندگی اونقدر پیچ و خم و لحظه ها و احساسات درهم و برهم داره که روزهایی مثل امروز ، آخر شب که میشه و این صفحه رو باز میکنم تا از هرچی که از ذهنم گذر می کنه بنویسم ، درمی مونم . انواع حس های مختلف رو در یک روز تجربه کردم و حالا نمیدونم کدوم مهم تر بود تا ازش حرف بزنم ؟ فقط یه ذهن شلوغ دارم که متن دلخواهی از اون خارج نمیشه . 

بخش زیادی از ذهنم تاریک و مملو از حس نارضایتیه . نارضایتی از خودم ، آدم های اطرافم و شرایط . امیدوارم فردا روز قشنگ تری باشه .

صبوری قشنگش میکنه !

من آدم صبوری نبودم و شاید هنوز هم نباشم ، اما این روزها باید واژه ی صبر را برای خودم دیکته کنم . هر روز با خودم تکرار کنم " صبر داشته باش. صبوری قشنگش میکنه " و بعد مهم نیست چه می شود . توکل میکنم به خدا و تلخی صبر را به شیرینی پس از آن تحمل می کنم . که سختی ها هم می گذرد و روزی لذت اتمامش دو چندان خواهد شد.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات