محدوده‌ی آرزو

محدوده و مرز رویا و آرزوهایت تا کجاست؟ تا کجا خود را توانمند و بلندپرواز می‌بینی؟ من حس می‌کنم در آرزو ساختن، بخیلم! محدوده‌ی رویاهایم کوچک و دم دست است. از آنها نیستم که آرزوهای دور و دراز داشته باشم. می‌دانم آرزویی می‌کنم که قطعاً به آن می‌رسم. شاید لازم باشد گاهی پرنده‌های خیالم بلند‌تر پرواز کنند. بر روی درخت‌های بالادست لانه بسازند و آشیان کنند. باید در راه رسیدن به آرزوهای بلند‌تر قد بکشم. 

پیوند رنگ و کلمه

من اهل رنگ و هنر بودم. جزئی از وجود من مداوم درگیر مدادرنگی‌ها و آبرنگم بود. تا تونستم قلم به دست بگیرم شروع کردم به کشیدن و نشون دادم چی تو چنته دارم و منو به سمتی که شکوفا بشم هدایت کردن.

من عاشق رنگ‌ها بودم. مداد‌رنگی های سبزم زودتر از باقی رنگ‌ها کوچیک و ناپدید می‌شدن. من عاشق گیاهان و هر چی سرسبزی بودم. بعدها من عاشق بنفش و آبی شدم و کهکشان‌های خودم رو رنگ می‌زدم. 

روزی رسید که شروع کردم به نوشتن از روزهام، توی کاغذهای پراکنده. شاید همه چیز از همون جا شروع شد. از میل و عطش من به خوندن و نوشتن. اولین بار که سعی کردم واژه‌ها رو به صورتی قشنگ‌تر از همیشه به نخ بکشم، سال ١٣٩۵ بود. بازخوردی که از اون نوشته گرفتم اونقدر قشنگ و انرژی بخش بود که عاشق نوشتن شدم. دیگه رهاش نکردم. حالا می‌فهمم من پیوندی از رنگ‌ها و کلماتم. 

سردرد رفیق همیشگی من

سردرد، رفیق همیشگی و جدانشدنی من، امروز هم مهمونم بود. وقتی میاد فقط برام درد نمیاره! وقتی هست حس می‌کنم مغزم از فکر و خیال در حال انفجاره و یه لحظه امون نمیده. دلم می‌خواد بخوابم و راحت شم از فکر اما از درد خواب به چشمم نمیاد. حتی وقتی رفیق همیشگی بعدیم، یعنی قرص، به بالینم میاد تا بلکه درد رو راضی کنه تا بره، بعد اصرارهای مداومش و اندکی به خواب رفتن من، خواب و خیال‌های بیهوده و عذاب‌آور دست از سرم بر‌نمی‌دارن!

اما الان که درد رفته، وقتی غرق در حال رهایی پس از درد هستم و نوای موسیقی‌های بی‌کلام رویایی توی گوشم پیچیده، حس می‌کنم روی زمین نیستم؛ بلکه خونه‌م تو یه تیکه از کهکشون رویایی خیال هامه.

من بی‌اندازه قدر این حال خوش و رهایی اکنونم رو می‌دونم. تو چقدر قدر سلامتی که داری رو میدونی؟ 

خوشا لذت مسیر

مگه حتماً باید مقصدی وجود داشته باشه؟ من همین که پرواز کبوترها رو تو آسمون ببینم، ریه‌هامو پر از عطر خاک بارون خورده بکنم و صدای موسیقی طبیعت رو بشنوم، حالم خوبه و همین برام کافیه.

لذت حس خنکای گذر آب از لای انگشت‌های پا، لمس لطافت گل‌ها و نوازش یک پرنده، شوق دیدن رنگین کمان بعد از بارون و هزار و یک جزئیات زیبای این جهان برای ادامه دادن من کافیه. 

من از حس عجیب مفید بودن، کمک کردن و لبخند نشوندن روی صورت دیگران، لذت می‌برم. 

من از این دنیا چیزی نمی‌خوام جز یه سفر پر از لذت و یه همسفر همدل و همراه. مقصد و انتها هر کجا که می‌خواد باشه؛ من مسیری به وسعت زیبایی‌های این جهان می‌خوام. 

سمفونی باران

گرگ و میش سحر بود و سکوت. صدای شر شر قطره های باران و چک چک به زمین خوردنشان از پشت پنجره ی اتاق به گوشم می رسید. صدای دل نواز این سمفونی ، لالایی دلنشینی بود که به دیار رویا رهسپارت می کرد. می خواستم این سکوت سحر را سر بکشم و فارغ از تمام دنیا و افکار و دل مشغولی ها ، سبک شوم. آخر این روزها احساس سنگینی می کنم. آن قدر رویا و هدف چیده ام که ذهنم در برابر رویداد های آینده و کارهای انجام نشده احساس سنگینی می کند. باید یک روز سکوت را سر بکشم و سبک شوم.

زنجیرها

ذهنم مثل صندوقچه‌ای بزرگ و جا دار، و البته درهم و برهم است. دوست دارم بنویسم. به واژه‌ها نیازمندم؛ اما گویا نمی‌دانم از کجا شروع کنم برای نظم بخشیدن به این صندوقچه‌ی شلوغ. دلم می‌خواست دل می‌دادم به هر آنچه قلبم را به تپش وا می‌دارد اما زنجیرهایی از زندگی مدام مرا به عقب می‌کشانند، دستانم را می‌بندند، و من چاره‌ای جز عقب کشیدن ندارم.

کاش با وجود این زنجیرها پرواز و پریدن را یاد بگیرم. 

شب قدر

سردرد خوبی داشتم! زود مرا رها کرد. سرشب را خوابیدم که تا سحر بیدار بمانم. شب قدر است و نمی‌دانم چه باید بگویم؟ از چه استغفار بجویم؟ اما این شبها حال عجیبی دارد. هنوز آنقدر لیاقتش را دارم که این حس عجیب را توی دلم حس کنم؟ نمی‌دانم.

این حرفها نه شبیه متنی منسجم است نه شاید بار معنایی خاصی داشته باشد. جمله‌های بدقواره‌ام را قطار کرده‌ام که بگویم هنوز حواسم هست. هنوز شب قدری هست. و هنوز فرصت دارم با قشنگ‌ترین نام‌ها بخوانمش و التماس کنم که خطابخش و خطاپوش بنده‌ی سر تا پا تقصیرش باشد. 

من به تو نیازمندم

من به چیزی بیش از حصار روزمره ها نیاز داشتم تا بفهمم چیزی که من رو سر پا نگه داشته تویی. من به اون چند دقیقه، اون زمین پر گل کُلزا، اون خنکی هوا و غروب قشنگ خورشید نیاز داشتم تا بفهمم هنوز زنده ام. من نیاز داشتم تا بعد این روزها بفهمم تحمل تصور روزهای آینده رو بدون تو ندارم. 

من به تو نیاز داشتم تا بفهمم " عشق شادی ست، عشق آزادی ست، عشق آغاز آدمی زادیست." 

منفی بافی ها

شاید تقصیر من نبود. آنقدر فضای اطراف خاکستری و دوده گرفته بود که چشممان چیز دیگری را نمی‌دید. نمی‌توانستم این حجم خوشی را ببینم و باور کنم. همیشه چیزی از ته ذهنم، شک را به وجودم میریخت. نکند تمام شود، نکند سرابی بیش نباشد. و هزار و یک نکند دیگر! یک بار نشد بگوید خدا کند ادامه دار باشد، خدا کند برای دیگری هم چنین باشد. شاید تقصیر من نبود. به ما شاد ماندن را یاد نداده‌اند. 

تو در برابر نگاهی

هر بار که چشم هام رو می‌بندم و می‌خوام به هیچ چیز فکر نکنم، تصویر تو پشت پلک‌هام نقش می‌بنده. می‌خوام از جهان تاریک اطراف دور بشم و تو در برابرم ظاهر میشی. می‌خوام در دنیای رویاهام پرواز کنم و از آدم‌ها و واقعیت‌ها دور بشم، دست‌های خیال تو منو در آغوش می‌گیرن.

عطر حضورت همه جای زندگیم رو گرفته. من از تو راه برگشتی ندارم. 

 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات