بودن در لحظه‌ی اکنون

یه سری لحظه‌ها و اتفاقات هستن که شاید بشه به صورت تصویری ثبت و ضبطشون کرد و به عنوان مدرک یه گوشه از خاطرات نگهشون داشت اما حس پشت اون لحظه‌ها هیچ وقت قابل نشون دادن نیست. من نمی‌تونم بهت نشون بدم لذت عبور خنکای آب، از لای انگشت‌های پام دقیقاً چه حسی داشت؛ من نمی‌تونم بهت بفهمونم شنیدن دوباره‌ی صدای چهچهه‌ی پرنده‌های توی حیاط خونمون چه آرامش و حس عجیبی به دلم می‌ریخت. و نکته‌ی مهم اینه شاید نباید اون لحظه رو به بهای نشون دادن حسش به دیگران از دست داد، چون امکان پذیر نیست و فقط باعث شده اون لحظه رو هم تمام و کمال نداشته باشی!

حس‌ها رو باید تجربه کرد، لمس کرد و اون لحظه رو از عمق وجود زندگی کرد؛ چرا که دوباره هیچ حسی شبیه اون لحظه نمیشه. زندگی یک موهبت یک بار مصرفه، و در هیچ لحظه‌ای تکرار نمیشه. 

غذا و روح

گاهی وقتا خوشمزه ترین غذاهای دنیا رو هم که جلوت بذارن، اگه دلت حالش خوب نباشه، اون خوراکی مزه غم میده! و گاهی هم با یه چیز خیلی معمولی، و یه حال خوب و رضایت درونی، انگار خوشمزه ترین خوراکی رو خوردی!

گاهی هم یه دمنوش، یه دارو، چنان اثری توی حال و روحیه ت ممکنه بذاره که واقعاً عجیبه!

برام جالبه این اثرهای روح و غذا بر همدیگه. برای همین سعی می‌کنم آشپزی‌هام از روی حوصله و با عشق باشه. نمی‌دونم اصلاً چرا و به چه دلیل اینها رو نوشتم امشب اما بیا حواسمون باشه به این تلاقی جسم و روح! 

باورهایمان

چرا همیشه دنباله رو چیزی بودیم که اکثریت اون رو قبول دارن و به شکل یک اصل نانوشته درآوردن؟ چرا برای مفاهیم مهم زندگیمون فکر نمی کنیم؟ چرا شک نمی کنیم ، فکر نمی کینیم ، جستجو نمی کنیم ؟ از خودمون نمی پرسیم ملاک و معیار خوشبختی ، آرامش ، شادی و موفقیت چیه؟ چرا طبق تصور و اعتقاد دیگران اصول زندگیمون رو پایه ریزی میکنیم ؟ کسی موفقه که وقت سر خاروندن نداشته باشه؟ کسی شاده که بخنده و تصویر شادی رو تو ذهن دیگران ایجاد کنه؟ 

اداره ی زندگی کار ساده ای نیست، میتونه پر از ابهام و پیچیدگی باشه. هر چیزی رو برای زندگیت به راحتی نپذیر، بقیه ممکنه اشتباه کنن حتی اگه منصب مهمی داشته باشن، حتی اگه معروف و شناخته شده باشن. اگه خلاف اصل و باور و عقیده ای ثابت بشه، مهم نیست اون باور چقدر محبوب و پرطرفدار باشه، اون باور غلطه و ما حق داریم که بهش شک کنیم. چیزی درسته که ما نتونیم با عقلمون درستیش رو رد کنیم. 

بیا بیشتر فکر کنیم، بیشتر برای خودمون و باورهامون وقت بذاریم و کمتر چشممون به دهن بقیه باشه!

مغز پرتلاش من!

خیره شده‌ام به این صفحه و تا به خودم آمدم ذهنم هزار جا رفته بود. با وجود روزهای کسالت بار و تکراری، ذهنم همچنان مشغولیت مداوم خود را دارد! همیشه دلیلی، سوژه‌ای و اتفاقی برای درگیر بودن پیدا می‌کند. اما من خسته شده‌ام، دیگر نای فکر کردن به عکس‌ها، حرف‌ها و خیال‌ها را ندارم. دلم لمس یک واقعیت را می‌خواهد، حس یک حضور. زندگی ما را در حسرت چه چیزها که قرار نمی‌دهد! 

دنیای شک و یقین

همیشه اولش سخت و دور از دسترس به نظر میاد. شک داری که می‌تونی از پسش بربیای یا نه؟ منم تو تمام چیزایی که از سر گذروندم در شروعش مردد بودم، اما باید به یقین می‌رسیدم. امروز دوباره به یقین رسیدم.

من از دور، عاشق نقاشی با پاستل بودم. از نزدیک که دیدمش برام سخت بود. شک داشتم که می‌تونم به اندازه‌ی کافی خوب بکشم یا نه؟ امشب کاملاً راضیم از انتخابم و خوشحال از درگیر شدن با چالش های جدید. لذت بردم از یه طرح ابتدایی به چیزی که می‌خواستم رسیدم. من تازه قدم اول راه رو برداشتم. چه اینجا چه تو هر مسیر دیگه‌ی زندگی، هر چقدر هم سخت به نظر بیاد به خودم اطمینان میدم که از پسش برمیام فقط باید خودمو باور داشته باشم. 

روح خسته

مگه چقدر وقت دارم که همیشه کارهایی که دوست دارم رو به بهونه درس و امتحان عقب بندازم؟ شده در حد یه اپیزود سریال، نیم ساعت نقاشی، همین هر شب نوشتن ها، باید به روح خسته ی خودم برسم. غیر من کی به دادش می‌رسه؟

من از انجام این کارها پشیمون نیستم، حالا تو هر جور دوست داری فکر کن. 

خستگی

خستگی چون چسبی مرا به تخت متصل کرده و نای جدا شدن را ندارم. شاید من جسم ضعیفی دارم که با 3 ساعت پیاده روی و بودن در فضای شلوغ شهر دیگر جانی برایم نمی‌ماند. حتی ذهنم کشش حرفهای پر محتوا را ندارد. ناچاراً از شرایطم می‌نویسم و از همین خستگی!

دوست ندارم این طور باشم و اگر این طور بمانم روزهای آینده برایم سخت تر از اینها خواهد گذشت. فقط نمی‌دانم از کجا و چطور شروع کنم. 

به یاد همان روز

من دلم روزها قبل، حوالی رد طلایی رنگ طلوع روی کوه‌های رو به رو، شناور بین آبهای برکه‌ی وسط پارک، روی همون نیمکت جا موند. دیگه هیچ خستگی‌ای به اندازه قدم زدن های بی وقفه ی اون روز دلچسب نبود. هیچ دیدار دوباره‌ای من رو اونقدر سر شوق نیاورد.

وقتی گرمای آفتاب سر ظهر روی صورتم حس می‌شد و در اون ارتفاع، روی اون نیمکت، حس می‌کردم تو بهترین جای دنیا نشستم و چشم‌هام رو بستم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلتنگی اون لحظه و اون مکان می‌تونه چقدر سخت باشه. دلم نمی‌خواست تموم شه و جز این کاری از دستم برنمی‌اومد.

زمان منتظر ما نمی‌مونه، راهشو می‌کشه و میره و وقت به اتمام می‌رسه. فقط کاش بهم فرصت بده، یک بار دیگه و تا آخرین لحظه‌ی بودنم، اون حس عجیبو برای خودم داشته باشم و بهترش رو بهت برگردونم. 

روزی که برای من بود

در گردش ایام روزی هم برای ما خواهد بود. برای خود خودمان. برای شاد بودن‌های هر چند کم و کوچکمان. عینک خوش‌بینی‌مان را بزنیم، پنجره‌ها را باز کنیم، بخندیم و فردا را باور کنیم. اینگونه، لحظه‌های خوب را به خلوت دلمان دعوت کنیم. 

هی نگو نشد و نمیشه

نگو چرا هی نمیشه و این بخت بسته باز نمیشه؛ نگو چرا این شده سهم امروز ما؛ نگو چیزی عوض نمیشه. خواستی و نشد؟ قدمی برداشتی و جا موندی؟

کنج شیشه‌ای ت رو بشکن و فراتر از اون قدم بردار. اگه امروز طوفان بیاد، فردا آسمون آبی تره. اگه امروز به سختی بگذره، فردا قشنگ تره. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات