شروع و پایان

سیاهی هم تموم میشه، روشنی از راه می‌رسه. برای من بالاخره تموم شد، یعنی من این طور فکر می‌کنم. الان که آخرین ساعت‌های روز دوشنبه داره می‌گذره احساس رهایی می‌کنم. با اینکه کلی فعالیت داشتم دیگه احساس خستگی نمی‌کنم. یه چیزی ته دلم می‌گه قراره روزهای آینده هم همین طور باشه. بهتر و قشنگ‌تر. 

بعد از مدت‌ها ورزش کردن رو دوباره شروع کردم، قرآن خوندن هر روزم رو دوباره از سر گرفتم، به برنامه‌هام رسیدم و احساس تنهایی نکردم. همه چیز از من شروع شد. 

پ.ن: حالا که یکم راحت تر نوشتم این چند روز و دنبال ادبی و عاشقانه نوشتن نبودم ، بیاید همینقدر راحت باشیم با هم. همو بیشتر بشناسیم. هر سوالی دارید ازم یا چیزی هست که دوست دارید درباره من بدونید بپرسید، من جواب میدم. :)

کی می‌رسه اون روز؟

هر چی جلوتر میرم با خودم می‌گم امروز دیگه همون سیاه‌ترین روزه که از فرداش روشنایی سر می‌رسه اما هر بار اشتباه می‌کنم. امروز خسته‌تر از همیشه بودم و ناراضی‌تر. به گریه پناه بردم و به خواب پناه خواهم برد!

یه چیزایی دست ما نیست. مثل دلیل خستگی‌های من. 

لحظه‌ی خستگی

جوری که شنیدم و تا جایی که یادمه، تغییر اونجایی رخ می‌ده که به سیاه‌ترین روزهات رسیده باشی و خسته شده باشی از موقعیت. این روزها هیچ کار سنگینی انجام نمی‌دم ولی مدام خسته‌م. سرم اونقدر شلوغ نیست ولی به خیلی کارهام درست و حسابی نمی‌رسم چون اتلاف وقت زیادی دارم. جسمم صداش در اومده و روحم حتی. این همون روز و لحظه‌ایه که قراره ازش خسته بشم و یه کاری انجام بدم؟ امیدوارم خودش باشه.

امیدوارم صبح جای قطع کردن آلارم ساعت و دوباره خوابیدن یادم بیاد حس بد بیهودگی و خستگی این روزهایی که گذشت رو. بمیرم ولی بیدار شم! بمیرم ولی انجامش بدم!

من و جاده

من عاشق جاده‌ام. اونم توی شب، وقتی هنذفری‌ میذارم توی گوش‌هام و میرم تو جهان خودم. غرق می‌شم تو افکار خودم. یا حتی توی روز، وقتی بازم شناورم بین موسیقی‌هام و از هر جا که رد میشیم با خودم می‌گم کاش می‌شد از اینجا عکس بگیرم، قشنگ می‌شد.

روزهای جاده‌ای من با فکر به زیبایی‌هایی که می‌تونستم ثبت کنم و شب‌هاش با سوسوی چراغ‌های دوردست می‌گذشت. ده سال بر این قرار بود. حتی اون سال‌ها که خبری از هنذفری نبود، بدون آهنگ، حتی در حالی که بقیه گرم صحبت بودن، من غرق رویاهام می‌شدم. ماشین و اون جاده برای من شده بودن محل سکوت و فقط فکر کردن.

ده سال، هر هفته حداقل دو بار این جاده رو میومدیم و می‌رفتیم. حالا دیگه به زودی خبری از این هر هفته‌ها نیست. خبری از جاده‌ای با مبدأ و مقصد اینچنینی نیست. من قراره مامن همیشگی فکرهامو از دست بدم. هر بار دیگه که تو این جاده باشم به مقصد خونه نیست. آخرین هفته‌هاست، آخرین فرصت‌هاست و من مثل همیشه امشب هم دلم می‌خواست جاده کش بیاد تا بیشتر و بیشتر غرق بشم تو فکر و خیالاتم.

تیری که گذشت

امشب نشستم تیر ماه رو برای خودم مرور کردم. عکس‌هامو نگاه کردم. خنده‌هامو دیدم. روزهای خوبی که داشتم رو به یاد آوردم. دوست‌های قدیمیم رو دیده بودم. در کنارشون خندیده بودم. در کنار خانواده وقت گذرونده بودم و بیشتر قدر دونسته بودم. تیر ماه با وجود امتحاناش، برای من پر از خنده بود. برای آدم‌های دیگه‌ی این سرزمین پر از تلخی. برای همین با تموم خوشی‌ها، یه گوشه از قلبم توی تیر ماه درد گرفته و کبود شده. کاش فردا و روزهای مرداد ماه برای هممون قشنگ‌تر باشه. 

دست‌های خالی

من در برابر زندگی‌ام نشسته‌ام و انتظار می‌کشم که روزها بگذرند. انتظار می‌کشم که دلتنگی‌ها سرآیند، آرزو‌هایمان آرزو نمانند. بخندیم و شادی‌هایمان گناه نباشند. 
من با دست‌های خالی نشسته‌ام و انتظار می‌کشم که غم ماندنی نباشد، مهربانی و اعتماد افسانه نباشد. خوشی‌ها و پایان‌های خوش فقط در قصه‌ها نباشد. 
از این انتظار، تنها اندک امیدی باقی مانده.
کاش می‌شد با دست‌های خالی و امید، کاری کرد.

یک سال گذشت

یک سال پیش دلمو زدم به دریا و اومدم اینجا. اولش صرفاً به قصد یه شروع تازه و یه مکان جدید بود اما چند روز که گذشت به خودم قول دادم هر طور شده، هر شب تا قبل ساعت صفر یه چیزی اینجا بنویسم. ٣۶۵ روز از اومدنم به اینجا گذشته و این ٣۵١ مین پستیه که دارم ثبت می‌کنم. فکر نمی‌کردم بتونم این طور روی قولم بمونم اما تونستم و شب‌هایی که جا موندم واقعاً دلیل موجهی داشتم. من این جا رو یه شروع و یه نماد برای خودم می‌دونم، یه انگیزه برای استمرار و تداوم داشتن، عادت ساختن و تسلیم نشدن. امیدوارم که بهش پایبند بمونم. :) 

امشب، نه فردا

مهم نیست اگه از صبح تا وقتی که شب می‌رسه به بیهودگی گذشته باشه همه چی، به درد حتی، به بی‌قراری. شب خودش می تونه پر از ماجرا و اتفاق باشه، پر از رویا. هر چی که میشه تو سعی کن با حال خوب بخوابی. یک صفحه کتاب بخونی، پادکست خوب گوش بدی، نگی امروزو بیخیال فردا بیشتر تلاش می‌کنم، همین امشب بچسبی بهش و بیخیال نشی. با عقب انداختن مداوم کارها هیچ کس حالش خوب نمیشه، همین الان و این لحظه رو قدر بدونیم.

پ.ن: حرف زیادی برای گفتن ندارم. این و این دو تا از نقاشی‌های اخیرم با پاستل گچی :))

تولدش مبارک

خیلی همو از نزدیک نمی‌شناختیم. تولدش رو تو کامنت‌های پستش خیلی معمولی و ساده در حد جمله‌ی تولدت مبارک، تبریک گفته بودم اما اون در جواب علاوه بر تشکر ساده منو خانم هنرمند خطاب کرده بود و گفته بود تابلوهای نقاشیم رو خیلی دوست داره. من لبخند کش‌داری روی صورتم نشست و تازه یادم افتاد بهش بگم چقدر خوش خنده و خوش قلب و مهربونه!

پ.ن: همین جملات و کلمات پر از حال خوب رو از هم دریغ نکنیم. این میشه که من با تمام دردهایی که امروز درگیرشون بودم، با تمام در هم پیچیدگی کارهام، ترجیح دادم امشب از همون یه جمله‌ای که برام نوشت بگم. 

روزهای شلوغ

یه روز فکرشو نمی‌کردم من اون آدمی بشم که اونقدر سرش شلوغه که تو ایستگاه اتوبوس جواب پیام‌هاشو می‌ده، برنامه‌های هر روزش پره و دیگه اصطلاحی به اسم «حوصله‌م سر رفته» براش معنا نداره.

حالا روزهام پر از هدف و برنامه‌ست و به خیلی‌هاشون نمی‌رسم و دلم می‌خواد کاش هر روز بیشتر از ٢۴ ساعت بود! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات