درد یا رنج؟

«درد کشیدن اجباری ست، اما رنج کشیدن اختیاری ست.» جمله‌ای بود که امروز خوندم و قوی‌ترم کرد. اگه درد این روزها رو تحمل نکنم، رنج روزهای آینده رو برای خودم انتخاب کردم. و مطمئن باش رنج کشیدن خیلی سخت‌تر از تحمل درده. اینکه کوله باری از حسرت کارهای نکرده داشته باشی خیلی سخت‌تر از تلاش کردن و خسته شدن تو این راهه. حتی اگه ته این راه شادی‌ای در انتظارم نباشه، من برای فرار از این رنج تلاش می‌کنم. 

مجبورم

ذهنم درگیر افکار مختلفیه. هر کدوم هم در سمت و سوی متفاوتی. گاهی درمی‌مونم که به کدومشون برسم، گاهی اونی که نباید پررنگ‌تر می‌شه. گاهی ایده‌ها سرازیر می‌شن توی ذهنم و من هیچ وقتی برای اجرا کردنشون ندارم. درست مثل امشب! اگه دستم باز بود، امشب باید فقط می‌خوندم و می‌نوشتم. روحم اینها رو تمنا می‌کنه و من مجبورم فقط درس به خوردش بدم! 

همین یه آرزوی کوتاه

اینکه ندونم هفته‌ی آینده قراره در چه حالی باشم برام طبیعی شده، خیلی وقته دیگه از فردامون هم خبر نداریم. ولی کاش دوباره هممون سالم باشیم و بخندیم. 

من کسی که تو فکر می‌کنی نیستم

انتظار می‌رفت در نهایت اضطراب باشم. اندک خجالت باقی‌مانده‌ای گونه‌هایم را سرخ کند. نتوانم شروع کننده باشم. نتوانم خودم باشم، راحت باشم. اما در نهایت آرامش بودم، نهایت شهامت. به گذشته که فکر می‌کنم می‌بینم من خیلی جاها غیر قابل پیشبینی‌ترین رفتارها را داشته‌ام، حتی برای خودم. باورم نمی‌شود من آن کارها را کرده باشم.

من حتی کسی که خودم فکر می‌کنم هم نیستم. برای خودم مصداق بارز «از روی ظاهر آدم‌ها را قضاوت نکن»، شده‌ام. من خیلی از فکرهایم را دور ریخته‌ام، خیلی از تصوراتم را. 

شبیه یک رویا

بهش که فکر می‌کنم مثل یه سیاهچاله عمیق فضایی، منو به درون خودش می‌کشه، منو از جایی که الان هستم دوباره به اون لحظه و اون مکان میبره. انگار می‌تونم لمسش کنم، واقعی‌تر از هر رویا. اما قرار نیست تا ابد با همین کیفیت تو ذهنم بمونه، یعنی من این طور فکر می‌کنم! تا روزی که دوباره وقتش برسه، تمام اون دقایقو تو سیاهچاله افکارم مزه مزه می‌کنم. کاش که به این راحتی تموم نشه. 

اشتباه شیرین

بعضی اشتباها خیلی قشنگن، حتی اگه تهش به این نتیجه برسی دوباره نباید تکرارشون کنی. این جمله، امروز منو توصیف می‌کنه. :) 

در وصف امشب

امشب بعد مدتها توی خوابگاهم. سکوته و صدای شب و عبور ماشین‌ها از دور. شدیداً حال دلم خوبه. بالاخره واکسن زدم. و امیدوارم دنیا روی خوششو بیشتر از اینا نشونمون بده. 

وضعیت سیاه

وضعیت این روزها سیاهه. به رنگ لباس چند صد خانواده‌ای که هر روز عزادار می‌شن. حتماً باید تو این مصیبت عزیزی از خانواده مون رو از دست داده باشیم که بفهمیم این ویروس شوخی بردار نیست؟ که بفهمیم این روزها سیاه محضه؟ تو این کشور هیچ کس به فکر ما نیست. بیاید خودمون به فکر هم باشیم.

اگه از این مهلکه زنده بیرون اومدیم وقت برای شادی و عروسی، غم و سوگواری، سفر و تفریح دسته جمعی بسیاره. اما اگه به سخره بگیریم و با بی‌اهمیتی‌هامون در داغدار شدن خانواده‌ای شریک بشیم، خدا می‌بینه. 

عشق آمیخته با عقل

من یاد گرفته‌ام زندگی‌ام را بر پایه‌ی عقل و منطق بچینم. نه اینکه چیزی از عشق و احساس سرم نشود، نه! اما می‌دانم آن چه ما در داستان‌ها و شعرها و فیلم‌ها می‌بینیم گریز کوچکی به عشق است، تمام ماجرا نیست. در واقعیت، عشق همیشه پیروز ماجرا نیست؛ گاهی در برابر رنج‌ها شکست می‌خورد، رنگ می‌بازد، فرسوده می‌شود.

من پیرو تعادل‌م. عشقی که آمیخته با عقل باشد را می‌ستایم. با چنین عشقی می‌شود در سختی‌ها دوام آورد، می‌شود اوج گرفت، می‌شود دیوانه شد.

عشقی که فرسخ‌ها دور از عقل باشد برایم چون زبانه‌های آتش گداخته‌ایست که زیباست، اما زیبایی‌اش تنها به اندازه ارزنی از کل ماجراست. 

یادمان می‌رود!

یک لحظه‌هایی هست آدم به خودش می‌آید می‌بیند چقدر دلتنگ و زخمی ست. چقدر دلش پاره پاره شده. بعضی دلتنگی‌ها و نداشتن‌ها آنقدر همیشه با تو هستند که مثل پوست تنت می‌شوند، یادت می‌رود هستند، یادت می‌رود چقدر سنگین‌اند. و حتی یک عبور ساده کافی‌ست تا به خودت بیایی! 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات