زندگی همیشه چیزی برای گفتن دارد

دست‌هایم خالی‌ست. سردم است. مدتی ست که زندگی هیچ هیجانی نداشته است. دوباره دردها در سرم مهمانی گرفته‌اند. دوباره در میانه‌ی راه به انتها می‌اندیشم و مردد و درمانده می‌مانم. من باید بجنگم. زندگی همیشه چیزی برای گفتن دارد تا من بنویسمش، باید بیشتر به آن گوش کنم.

امروز در خیالاتم

من باید امروز تنهایی در کافه‌ای می‌نشستم، می‌نوشتم، کتاب می‌خواندم و  دیگران را از نظر می‌گذراندم. همان طور که به رو‌به‌رو و باران پشت پنجره‌ خیره شده بودم، قهوه‌ام را می‌نوشیدم.
موسیقی ملایم روح نوازی در محیط پخش می‌شد. شاید حتی کسی آنجا گیتار می‌زد. دو عاشق در گوشه‌ای دنج غرق چشمان هم می‌شدند و دو دوست قدیمی در گوشه‌ی دیگری گرم صحبت.
من امروز باید از کتابفروشی محبوبم کتاب می‌خریدم و از نانوایی محل، نان گرم و تازه. مقوا و آبرنگ و قلم‌مو لای وسایلم خودنمایی می‌کرد و رنگ خنده روی لب‌هایم.
امروز هم قشنگ بود اما باید جور دیگری می‌بود.

با من حرف بزن

با من حرف بزن، برام حرف بزن، حتی وقتی که در حال فرار کردنم. حتی وقتی می‌گم حوصله هیچ چیزی رو ندارم. حتی وقتی که من تماماً سکوتم. با من حرف بزن. حرف‌های تو منو به زندگی برمی‌گردونه. از لبه‌ی پرتگاه نجاتم میده وقتی حتی خودم نمی‌دونم در یک قدمی سقوطم. حرف‌های تو مثل صدای بارونه، تو یه بعد از ظهر سرد پاییزی که پتو رو دور خودم پیچیدم و به قشنگی‌های زندگی فکر می‌کنم. تو قشنگ‌ترینشونی. 

از جهان جدا شدن

یکی از دوستام هست که همیشه وقتی بفهمه داره بارون میاد خودش رو به بالکن یا پشت پنجره می‌رسونه و برای چند دقیقه هم که شده خودش رو از جهان جدا می‌کنه. آهنگ قشنگ‌هاش رو گوش میده و هوای بارونی رو نفس می‌کشه. اونقدر حالش خوب می‌شه که کاش هر وقت حالش خوب نبود بارون بباره. 
بارون، دریا، شب، غروب، گرگ و میش صبح، فرقی نداره؛ هر کس تو یه زمان یا مکان مخصوص، می‌تونه خودش رو از جهان جدا کنه.
تو با چی یا حتی کی، از این جهان جدا می‌شی؟

در جدال امیال

امروز به کافه‌هایی فکر می‌کردم که نرفتم، به خیابون‌هایی که توش قدم نزدم، به عکس‌هایی که نگرفتم، به حرف‌هایی که نزدم.
من اینجا از تنهایی رو به پوسیدگی میرم، اما در عین حال از ورود آدم‌های جدید به زندگیم، دوستی‌های جدید و وقت گذروندن باهاشون می‌ترسم.
من از اینکه حتی از طرف دوستی‌های قدیمیم هم رونده شده باشم می‌ترسم.
هم از تنها موندن ترس دارم، هم از آدم‌ها. جدالی رو درونم حس می‌کنم و از انتهاش خبر ندارم.

از ترس‌هایت بگو

من این روزها خیلی می‌ترسم، نه از تاریکی و تنهایی و ارتفاع، از آینده می‌ترسم. هرچقدر تلاش می‌کنم که یک قدم جلوتر باشم، یک قدم بهتر باشم، حس می‌کنم باز هم نمی‌رسم. می‌ترسم از آینده، از شکست، از خوب نبودن، مفید نبودن. من خیلی تغییر کردم و می‌ترسم این تغییرات منو به جایی که می‌خوام نرسونن.
من آدم ترسویی‌ام؟ نمی‌دونم. من فکر می‌کنم همه‌ی ما می‌ترسیم. خیلی‌ها ترس‌هاشونو می‌بلعن و عقب می‌کشن، عده‌ای هم از ترس‌هاشون حرف می‌زنن.
از ترس‌هات بگو، فرار تو رو به جایی نمی‌رسونه.

نقش بستن در اذهان

مهم نیست بقیه چی می‌گن، در نهایت با همون راهی که میری و همون چیزی که دوست داری تو ذهنشون نقش می‌بندی. پس بذار اون یادآور، همون چیزی باشه که خودت می‌خوای.

بیا برویم

همان طور که آب وقتی برای مدت طولانی در یک محل باقی بماند می‌گندد، ما نیز نباید در یک نقطه بمانیم. باید برویم، به هر کجا که باشد. دستم را بگیر، اینجا جای ماندن نیست، جاده چشم انتظار ماست. 

از ترس‌هات بگو

امروز در حالی که بقیه داشتن زرشک پاک می‌کردن، وقتی رفتم تا از زرشک‌ها عکس بگیرم خاله‌م گفت امشب تو پیج نجمه متن درباره‌ی زرشک داریم =)!
بگذریم. حرف اصلیمو بگم. من سر همین مسخره شدن‌ها همیشه ترسیدم خودم باشم. سعی کردم دور از چشم بقیه کارهامو پیش ببرم. برای چیزایی که دوست دارم تلاش کنم. شاید خیلی از حرفایی که بهم میزنن، چه فامیل، چه دوستام، قصدشون فقط شوخی باشه اما قلب من تعبیرش تمسخره. :))
همیشه با ترس عکس‌هامو گرفتم، با ترس اینکه این بار قراره چی بهم بگن، نوشتم و خیلی چیزها رو اصلاً نگفتم.
تو چی؟ تو چقدر ترسیدی؟

اندوه

من حواسم به حال دیگران بود و یادم رفت این لحظه‌هاست که با شتاب می‌گذرند و من جا می‌مانم. در اندوه غرق می‌شوم و کسی نمی‌داند. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات