پاییز و رفتنش

پاییز هم دارد می‌رود، مثل تمام فصل‌های پیش از خود، مثل تمام پاییزهای دیگر. رفتن بخشی از ماست. با رفتن است که ماندن معنی پیدا می‌کند. برگ‌ها می‌ریزند، رنگ‌های زرد و نارنجیشان را با خود می‌برند و باد در پس رفتنشان زوزه می‌کشد. سرد می‌شود، یخ می‌زند، برف می‌بارد.
همه‌ی ما یک روز می‌رویم و تنها رد محبت‌هایمان روی قلب‌ها باقی می‌ماند. عطر خنده‌هایمان در فضا می‌چرخد و دست به دست می‌شود. گرمی آغوش‌هایمان، دست‌هایی که گرفتیم، خاطرات زیبایی که ساختیم تا همیشه باقی می‌مانند.
این دنیا محل گذر است و شاید من در زندگی‌ات رهگذری بیش نباشم. چه فرقی می‌کند موعد رفتن کی باشد، بیا امروز کنارم بنشین تا من برایت از عشق بگویم، از شادی، از خنده. دو قدم مانده که پاییز به یغما برود... .

دیدار شوکه کننده

امروز یه حس عجیب و شاید شیرینی برام داشت. میون اون شلوغی و اون همه آدم، یهو صاف نگاهم افتاد به چشماش. چند ثانیه تو شوک بودم. یعنی خودشه؟ تا سلامم کرد و مطمئن شدم، نفهمیدم اون چند ثانیه چطور گذشت!
چقدر احتمال داشت من از جایی با فاصله‌ی ۴٠ کیلومتر از اون شهر، در یک حرکت و تصمیم کاملاً یهویی و بدون برنامه، بدون تنبلی و بهونه آوردن، برم اونجا و تو اون بازار، بین اون همه احتمالات که ممکن بود حتی از کنار هم رد بشیم و نفهمیم، ببینمش؟
مگه از این اتفاقا چند بار برامون میفته؟ مگه این روزا چند بار تکرار می‌شه؟
خیلی چسبید. :))

شهری که نمی‌خواهمش

بودن توی شهر کوچیک واقعاً اذیتم می‌کنه. تا میام عادت کنم بهش و نگم مشکل از مکانه، یه ضربه نثارم می‌کنه و مجبورم راسخانه بگم که ازش بدم میاد. اینجا نمی‌تونم خودم باشم، نمی‌تونم هر چی دلم می‌خواد بپوشم، هر چی و از هر جا دلم می‌خواد بخرم. همه‌ش ذهنم در حال فکر کردن به اینه که الان کی داره منو می‌بینه، کی ممکنه چی بگه و خودم رو از هزار فیلتر می‌گذرونم و آخرش می‌بینم این که من نیستم!
بهم نگید بجنگ و خودت باش. جنگیدن با کسایی که فقط فکر و عقیده خودشون رو برحق می‌دونن فقط زجر دادن خودته.
من رؤیاهامو در رفتن می‌بینم، در این جا نبودن. من یه روز از اینجا میرم و تنها برای آغوش خانواده‌م و رودخونه و درختای این شهر برمی‌گردم.

تاریخ زن و مرد

امروز فیلم The Last Duel رو دیدم و تمام ذهنم درگیر این شده چطور مردها می‌تونن اینقدر دربند شهوت و قدرت باشن و مثل حیوون رفتار کنن؟ چطور زن‌ها در تمام تاریخ مثل برده بودن، گوش به فرمان و تو سری خور؟ واقعاً حالم یه قسمت‌هایی از فیلم داشت بد می‌شد و زجر می‌کشیدم. هزار «چرا» توی سرمه و راهی نمی‌بینم جز جنگیدن برای آزادی، برای رسیدن به رؤیاهام. 

اقتضای چیست، نمی‌دانم!

من در حال تجربه کردنم و نمی‌دونم احساساتی که این روزها در من جریان داره اقتضای زمان و سنمه، و برای همه پیش میاد یا به دلیل تغییرات درونیم دچار این احوالات شدم. فکر می‌کردم مشکل از مکانه ولی نه، من این روزها خو کردم به تنهایی و این هیچ ربطی به مکان نداره. چه آدم‌های جدید بخوان به محدوده امن من وارد بشن، چه آدم‌های قدیمی، من عقب می‌کشم. فرار می‌کنم.

من خودم رو توی خونه حبس کردم و بیرون از اینجا و با آدم‌ها، دیگه حالم مثل قبل خوب نیست.

من می‌ترسم به سمتت بیام، تو به دیدنم بیا. 

آهسته میرم اما می‌رسم.

من دارم سعی می‌کنم یه قدم از دیروزم نزدیک‌تر باشم به رؤیاهام، نزدیک‌تر باشم به شادی‌هام. تو این مسیر سختیش هم قشنگه، صبوریش هم قشنگه. مهم اون لحظه‌ایه که تشویق می‌شی، تحسین می‌شی، چه از سمت دیگران چه از رضایت درون خودت. به اون لحظه فکر می‌کنم و ادامه می‌دم، حتی اگه یه روزایی خسته بشم و آهسته‌تر جلو برم، مهم اینه توقف نمی‌کنم. 

جاده

دلم برای جاده تنگه، برای رفتن، برای رسیدن. 
خیلی وقته که شب‌های جاده رو ندیدم، سوسو زدن چراغ خونه‌های روستاهای دور رو نگاه نکردم. بی‌دغدغه در حالی که به مسیر خیره شدم، غرق آهنگ‌هام نشدم. 
دلم برای اون شب سرد بارونی که ساعت از ١ گذشته بود و خیابون خلوت‌تر از هر زمان بود، همه جا سکوت بود و سکوت، و ما سه نفری منتظر آژانس بودیم تا من رو به ایستگاه راه آهن برسونن، تنگ شده. دلم برای صدای حرکت ماشین روی خیابونای خیس، برای محو شدن نور، پشت پنجره‌های بخار گرفته ماشین، تنگ شده.
دلم رفتن می‌خواد، به مقصد کجا؟ مهم نیست. هر جا که بود.

شکست

همه ما یک روزهایی شکست را تجربه می‌کنیم، حتی اگر به ظاهر پیش پا افتاده باشد. شکست، شکست است دیگر. برایش تلاش کرده بودی و نتیجه آنچه انتظارش را داشتی نبود. در این مواقع سعی می‌کنم به هدف دیگر یا مسیر لذت بخشی که گذرانده‌ام فکر کنم. به چیزهایی که در مسیر این شکست آموخته‌ام و توشه‌هایی که برای ادامه‌ی مسیر برداشته‌ام می‌اندیشم. شکست همیشه همراه ماست و اگر از آن عبور نکنیم ما را هم درهم می‌شکند! 

ادامه دادن

به گذشته که نگاه می‌کنم و می‌بینم از پس چه روزهایی برآمده‌ام، چه سختی‌هایی را تحمل کرده‌ام، چه رنج‌هایی بر جانم گذشته است؛ دلم می‌خواهد خودم را در آغوش بگیرم. دستانش را بگیرم و بگویم چقدر مدیونش هستم. امروز اگر خوشحالم، برای رنج‌هایی ست که روزها پیش گذرانده‌ام.

رنج و درد و سختی‌های جدیدی از راه می‌رسند و من باز هم باید تاب بیاورم. به پاس روزهای گذشته، برای لبخند رضایت روزهای آینده. حتی اگر ندانم آینده چگونه خواهد بود، کاری جز تلاش و تحمل از دستانم ساخته نیست. باز ادامه می‌دهم.

احتمالاً فردا روز بهتریه

امروز اون روز رؤیایی که توش همه‌ی کارها خوب پیش میرن نبود. با سردرد باقی مونده از دیروز شد و کمی عقبم انداخت ولی خب چه اهمیتی داره؟ کی دنبالم کرده؟ مهم اینه امروز بهتر از دیروز بود و تمام سعیم رو می‌کنم فردا بهتر از امروز باشه.

امشب کارهای ظاهراً بی‌اهمیتی که مدام به تعویق می‌انداختم رو انجام دادم تا فردا با سبک‌بالی پیش بره. فکر می‌کردم این کارهای کوچیک مهم نیستن ولی الان انگار یه بار از روی دوشم برداشتن و حالم بهتره.

امیدوارم برنامه‌هام خوب پیش بره که ذهنم بتونه فراتر از این روزمره‌ها فکر کنه و بنویسه. 

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات