- شنبه ۱۸ دی ۰۰
- ۰۰:۰۰
- ۰ نظر
از اون شباست که یا دلم میخواد زود بره، یا برگردم به چند روز قبل. فقط تموم شه. خوب تموم شه.
از اون شباست که یا دلم میخواد زود بره، یا برگردم به چند روز قبل. فقط تموم شه. خوب تموم شه.
گاهی وقتا از پس یه چیزهایی برمیایم که باورمون نمیشه، دچار تغییراتی میشیم که فکر میکردیم با ما خیلی فاصله داره. هم از لحاظ خوب و هم بد. اما من امشب به خوبهاش فکر میکنم. به اهمیت دادن به خودم، به مسیرم، به تلاشهام. حسی که امروز به خودم دارم و جوری که امروز خودم رو میبینم با روزهای خوابگاهی ترم ١ و ٢، حسابی فرق داره. من از این تغییرات خیلی خوشحالم. :))
امروز صبح از پشت در بالکن اتاقمون توی خوابگاه، بارش برف رو دیدم. با هم رفتیم بیرون، دستامون رو زیر برف گرفتیم و خندیدیم و دوباره برگشتیم سر درس.
امشب وقتی هممون تو اتاق بودیم، یه ویس از خاطرات خوابگاهی قبل از کرونامون رو گوش دادیم و قهقهه زدیم.
ما کنار هم حالمون خوبه، به هم کمک میکنیم، میخندیم، غر میزنیم.
اما میدونی به چی فکر میکنم؟ اول اولش قرار نبود بیام تو این اتاق! قرار بود طبقه همکف باشم اما به خاطر دوستم اون اتاق رو دادم بهش تا توی پلهها اذیت نشه. نمیدونستم قراره کجا برم و هیچ ذهنیتی نداشتم. حالا فکر میکنم بهترین جا رو دارم و بهترین هماتاقیها رو. :))
زمان به سرعت میگذره، با درد، با خنده. میگذره و باید باهاش بدویم. زمان برای ما نمیایسته، پس همونطور که یه جاهایی مجبوریم بیوقفه مسیر رو طی کنیم، دست همو میگیریم و از ته دل میخندیم.
لحظهی رسیدن. لحظهی لبخند. لحظهی آغوش. و بعد از اینها، کنار هم بودن و کنار هم بودن.
امشب آخرین شب دی ماهی بود که توی خونه بودم. وسایلم رو آماده کردم، چمدونم رو بستم و باید خودم رو برای رفتن آماده میکردم، برای دل کندن.
امشب مادربزرگ و پدربزرگ و دو تا از داییهام برای خداحافظی با من اومدن خونمون. پذیرایی کردم، میوه خوردیم، تخمه شکستیم و من مثل همیشه گوش دادم به حرفهاشون. موقع رفتن مادربزرگم منو بغل کرد، چند بار. قبل از این یادم نمیاد آخرین بار کی اینجوری بغل کرده بودیم همو.
به دی ماه سال قبل فکر میکنم. به دایی بزرگه که برای همیشه رفت. به اون شب لعنتی، به زمینهای یخ بستهی بهشت سجاد. امسال اینجا نیستم. و احتمالاً خیلی سالهای دیگه رو.
بعد اون اتفاق خیلی چیزها عوض شد. هر بار به این فکر میکنیم کی نوبت ما میشه. عمیقتر خداحافظی میکنیم. بیشتر کنار هم بودن رو قدر میدونیم.
این روزها هم تموم میشه. احتمالاً این بار با بغض میرم، درست مثل الان؛ دعا میکنم که با خوشحالی برگردم.
فردا دیگه اینجا نیستم.
دیشب باید از 2021 که گذشت مینوشتم اما نمیدونستم چی باید بنویسم. بیشتر روزهام توی خونه و به درس و امتحان گذشت. در کنارش سعی کردم بیشتر بنویسم،روی نوشتنم سرمایه گذاری کنم،در راستاش قدم بردارم و به آیندهای که در ذهنم دارم نزدیکتر بشم. الان جز اینها اهداف جدیدی برای 2022 دارم و امیدوارم خوب پیش بره. 2021 که شروعش تلخ بود و با از دست دادن شروع شد اما در ادامه سال پرتلاشی برای من بود. پرتلاش میمونم و ادامه میدم. روزهای زشت و خاکستری حق من نیست، من یه دنیای رنگارنگ میخوام و برای رسیدن بهش هر کاری لازم باشه انجام میدم. از هر روز کتاب خوندن، هر روز ورزش کردن، هدفمند درس خوندن و شاد زندگی کردن. من باز هم همون کاری رو میکنم که قلبم میگه. این شنبهی اول سال شروع خوبی بود. بریم که بقیهشو خوبتر بسازیم. ^^
پ. ن: نه :((( نباید سر پست شدنش ساعت صفر میشد 😂💔
امروز از صبح تا شب بارون میومد. هوا گرفته بود. نزدیک ظهر فضای پشت پنجره خاکستری نارنجی بود. دلم میخواست یه پتو دور خودم بپیچم و آهنگ گوش بدم، اما مجبور بودم درس بخونم و برنامه بریزم برای امتحانات که دیگه دارن از رگ گردن بهم نزدیکتر میشن. =))
میدونم این روزهای یکنواخت هم میگذره. قراره امتحانا به خوبی بگذره. اتفاقای قشنگی رخ بده. دلم روشنه و کاش این بار روزگار باهام راه بیاد.
امروز کتاب «کتابخانه نیمه شب» رو تموم کردم و فکر میکردم، به اینکه من چقدر فرصت انتخاب دارم توی زندگیم و هر انتخاب چقدر میتونه زندگی من رو تغییر بده. ممکنه گاهی حسرت بخورم که کاش انتخاب دیگهای میکردم اما حالا فکر میکنم تمام اون انتخابها، چه درست و چه غلط، من رو به اینجا رسونده و من از مسیری که توش هستم راضیم. شرایط سخته، غم همیشه هست، دوری اجتنابناپذیره، اما همینجوری خوبه. همین زندگی که خودم ساختم، با تمام کم و کاستیهاش، پر از لحظههای قشنگ و نقاط عطفه. من زندهام، پس ادامه میدم.
پ. ن:
کتابخانه نیمه شب | مت هیگ
نورا از روند زندگیش ناراضیه و کلی حسرت تو دلش داره. و اتفاقات پشت سر هم جوری اذیتش میکنن که تصمیم میگیره خودش رو بکشه و از این زندگی راحت بشه. بعد از اقدام به خودکشی خودش رو تو یه کتابخونه پیدا میکنه! کتابخونه نیمه شب.
اونجا میفهمه که حالا این امکان رو داره زندگیهایی رو انتخاب و تجربه کنه که توش تصمیمهای متفاوتی گرفته و حسرتهای امروز رو نداره.
تجربه کردن زندگیهای مختلف با نورا و تمام حرفها و مکالماتی که شکل میگیره واقعاً لذت بخشه. شاید خیلی از ماها نیاز داشته باشیم به شنیدنشون و فهمیدنشون.
خیلی لذت بردم ازش به شکلی که نیمه دوم کتاب رو پشت سر هم خوندم. :)))و توصیه میکنم بخونید. شاید اتفاق عجیب یا هیجان خاصی نداشته باشه ولی سیر داستان واقعاً دلچسبه.
اینکه انتظار داشته باشم در نهایت آرامش و بدون ذرهای استرس و شلوغی باشم تا یه کاری رو شروع کنم، یه تصور باطله! هیچ وقت رخ نمیده. تا همیشه دلیلی برای دغدغه و استرس هست. تا همیشه آشفتگی فکری هست. اگه الان قدمهای کوچیک برندارم و شروعش نکنم، هیچ وقت دیگه هم انجامش نمیدم. پس شروعش میکنم، مهم نیست تهش چی میشه. مهم اینه یاد میگیرم منتظر شرایط ایدهآل نباشم، منتظر رند شدن ساعت و روز و ماه نباشم. من قراره تو این مسیر یاد بگیرم.