آخرین جمعه

آخرین جمعه سال 1400 هم گذشت و قشنگ این بود که برای من با طبیعت و خانواده گذشت. سرم پر از فکره، خیلی کارها هست که دلم می‌خواست و می‌خواد تا آخر سال انجامشون بدم. خیلی برنامه‌ها دارم که دلم می‌خواد تو سال جدید عملیشون کنم. خلاصه که این روزها پر از میل و خواستنم و پر از سردرگمی. تلاش می‌کنم که همه چیز بهتر بشه.

بازگشت به خانه

شب گذشته به خانه برگشتم. با آمدنم باران گرفته بود. تمام شهر خیس بود. شیشه‌های ماشین بخار گرفته بود و نورهای رنگارنگ محو شده به استقبالم آمده بودند. آهنگ‌هایی که سال‌ها از شنیدنشان برایم گذشته بود پخش می‌شد و من لبخند می‌زنم. دلم تنگ شده‌ بود و حالا هم باز دلتنگم. دلتنگی‌های من تمام شدنی نیست، تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می‌کند.

در باب ننوشتن

از این وضعیت که نمی‌نویسم راضی نیستم. نمی‌دونم چرا توی خوابگاه اینجوری می‌شم و نمی‌دونم چیکار باید بکنم؟ 

.

جز حس این روزها حرفی برای گفتن ندارم. 

سیر نمی‌شوم ز تو

با اینکه چند قدم ازم دوری، باز هم دلتنگتم. با اینکه هر روز می‌بینمت، باز هم دلتنگتم. من تو رو اینجا می‌خوام، درست کنار خودم، هر روز و بی‌وقفه.

مولانا بهتر می‌گه «سیر نمی‌شوم ز تو، نیست جز این گناه من». 

مستی ما

برای توصیف حس سرخوشی و مستی این روزهایم واژه کم آورده‌ام. تنها می‌توانم به جزئیات آن لحظه‌ی وصف ناپذیر چنگ بیندازم و باز هم از عهده بیان آنچه که باید برنیایم.

سکوت بود و باران نم نم به شیشه‌ می‌خورد. نورهای دور در پیش چشمانمان بود و دست در دست هم، شانه به شانه، به افق‌های دور می‌نگرستیم. من مست عطر باران شب بودم، و مست چشمان تو. تو سر بر شانه‌ام گذاشته بودی و من حاضر بودم برای همیشه این سنگینی دوست داشتنی را بر شانه‌هایم احساس کنم. 

امروز

امروز خیلی خوب بود. قدر قشنگی خنده‌های تو، قدر حس و حال تجربه‌های جدید. دلم نمیاد بنویسم از امروز. می‌خوام بیشتر و بیشتر تو ذهنم مرورش کنم. 

از سختی‌ها

امروز بعد از دو سال، از ٨ صبح تا ٢ ظهر در دانشگاه و پای کلاس‌های حضوری بودم. آخرش دیگر سرم روی بدنم سنگینی می‌کرد و درد گرفته بود و نمی‌توانستم تحمل کنم. آخرین ترم‌هاییست که در دانشگاه کلاس داریم و بعد از آن سر و کارمان تماماً با بیمارستان است. آن روزها هم سخت خواهد بود. چیز آسانی وجود نخواهد داشت. باید سختی‌ها را در زندگی تاب بیاوریم تا در فواصل میان آن سختی‌ها اندکی نفس بکشیم و چند خطی شعر بخوانیم. 

بهار نزدیکه

امروز صبح قبل از رفتن، دیدم پنج تا شکوفه باز شده روی درخت آلوچه خودنمایی می‌کنن. رفتم نزدیک‌تر، باهاشون خداحافظی کردم. مامان گفت ان شاء الله وقتی بیای شاید دیگه این شکوفه‌ها نباشن.
کاش سرما نزنن و بمونن، که من برگردم و این بار جای خداحافظی بهشون سلام کنم.
بهار خیلی نزدیکه ها. 🌸

قبل رفتن

حس غریبی دارم. به فردا فکر می‌کنم. به صبح، به قطار، به جاده، به تنهایی. تا جایی که یادم میاد قبلاً موقع رفتن این احساس رو نداشتم و دلیل این حس غریب رو نمی‌فهمم. باید خودمو جمع و جور کنم. پاشم وایسم و ادامه بدم. خوب می‌گذره همه چی، باید خوب بگذره.

اینجا به رسم هر شب مینویسم ، حتی اگر کلمات مطابق میل من به نخ کشیده نشوند !
موضوعات